پارت چهارم فصل دوم عروسک زندگی من
ا،ت : از بیمارستان ببرش مریض میشه
کوک : مادرم میگه خیلی گریه میکنه الان چطور بدم بهش ببرتش اخه دلم نمیاد
ا،ت : بدش به من
جونگ لی رو گذاشت کنارم سرش روی شونه ام با شنیدن صدای ضربان قلب من سرش رو چسبوند به سینه ام خوابش برد
ا،ت : حالا ببرش دیگه گریه نمیکنه
کوک : چیشد ؟
ا،ت : ببرش بعدا برات توضیح میدم
حس خیلی خوبی داشتم نگاهی به دستم کردم کاملا میتونستم تکونش بدم ولی نمیتونستم خمش خمش کنم و این خیلی بد بود پرستار اومد تا باند ها رو از روی صورتم باز کنه کوک رو دیدم با خوشحالی داشت میومد سمتم اما نتونست بیاد داخل اتاق بعد از رفتن پرستار : شوهرت خیلی دوستت داره
به نشونه تایید سر تکون دادم
پرستار : وقتی تو کما بودی یک لحظه هم از بیمارستان بیرون نمیرفت فکر کنم الان یک هفته که نخوابیده
ا،ت : اون دقیقا مثل خودم رفتار میکنه منم وقتی اون
چیزیش بشه اینطوریم فرقی هم نداره من کجا باشم
و اون کجا باشه
پرستار :صورتت هم باز کردم تادوروز دیگه هم میتونی بری خونه بعد دکتر باید بهت بگه میتونی بری کره یا نه
بعد از رفتن پرستار کوک دوباره اومد داخل اتاق
ا،ت : صورتم خراب شده نه ؟
کوک : مثل همیشه خوشگلی قشنگم
ا،ت : کوک با ذوق اومدی میخواستی چیزی بهم بدی ؟
کوک : چی.. اها ....اره
ا،ت : کجایی ؟
کوک:خوابم می یادیک هفته است نخوابیدم از استرس
خوابم نمیبرد همش لم تو رو میخواست
ا،ت : میتونم تصور کنم چه بلایی سر خودت آوردی من
حالم خوبه یکم برو خونه استراحت کن
کوک : تا نیای باهام بریم من همچنان نگرانم خوابم نمیبره بیشتر فکر میکنم
ا،ت : بازم ببخشید نمیخواستم اینطوری بشه تو خیلی اذیت شدی هیچوقت دوست نداشتم تو لحظات بد زندگیم باشی و تو بیشتر از من صدمه ببینی
کوک : من و تو از وقتی ازدواج کردیم لحظات خوب و بد زندگیمون رو باهم تقسیم کردیم...
کوک : مادرم میگه خیلی گریه میکنه الان چطور بدم بهش ببرتش اخه دلم نمیاد
ا،ت : بدش به من
جونگ لی رو گذاشت کنارم سرش روی شونه ام با شنیدن صدای ضربان قلب من سرش رو چسبوند به سینه ام خوابش برد
ا،ت : حالا ببرش دیگه گریه نمیکنه
کوک : چیشد ؟
ا،ت : ببرش بعدا برات توضیح میدم
حس خیلی خوبی داشتم نگاهی به دستم کردم کاملا میتونستم تکونش بدم ولی نمیتونستم خمش خمش کنم و این خیلی بد بود پرستار اومد تا باند ها رو از روی صورتم باز کنه کوک رو دیدم با خوشحالی داشت میومد سمتم اما نتونست بیاد داخل اتاق بعد از رفتن پرستار : شوهرت خیلی دوستت داره
به نشونه تایید سر تکون دادم
پرستار : وقتی تو کما بودی یک لحظه هم از بیمارستان بیرون نمیرفت فکر کنم الان یک هفته که نخوابیده
ا،ت : اون دقیقا مثل خودم رفتار میکنه منم وقتی اون
چیزیش بشه اینطوریم فرقی هم نداره من کجا باشم
و اون کجا باشه
پرستار :صورتت هم باز کردم تادوروز دیگه هم میتونی بری خونه بعد دکتر باید بهت بگه میتونی بری کره یا نه
بعد از رفتن پرستار کوک دوباره اومد داخل اتاق
ا،ت : صورتم خراب شده نه ؟
کوک : مثل همیشه خوشگلی قشنگم
ا،ت : کوک با ذوق اومدی میخواستی چیزی بهم بدی ؟
کوک : چی.. اها ....اره
ا،ت : کجایی ؟
کوک:خوابم می یادیک هفته است نخوابیدم از استرس
خوابم نمیبرد همش لم تو رو میخواست
ا،ت : میتونم تصور کنم چه بلایی سر خودت آوردی من
حالم خوبه یکم برو خونه استراحت کن
کوک : تا نیای باهام بریم من همچنان نگرانم خوابم نمیبره بیشتر فکر میکنم
ا،ت : بازم ببخشید نمیخواستم اینطوری بشه تو خیلی اذیت شدی هیچوقت دوست نداشتم تو لحظات بد زندگیم باشی و تو بیشتر از من صدمه ببینی
کوک : من و تو از وقتی ازدواج کردیم لحظات خوب و بد زندگیمون رو باهم تقسیم کردیم...
۵۹.۹k
۱۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.