اجبار به عشق ... part 13
بعد از دوسال که طول کشید از پله ها بیاد پایین به هزار زور و زحمت سمت اشپز خونه رفت
خدمت کار : خانم ناهار هنوز آماده نیست ... نیم ساعت دیگه آماده میشه
هه یونگ : هوم ... خب ممنون میشم منو نادیده بگیرید و بزارید خودم یه چی سرهم کنم و بخورم
خدمت کار : یعنی ناهار نمیخورید؟
هه یونگ : نه
خدمت کار : چشم بانوی جوان
کل کابینت هارو زیر و رو کرده بود تا آخر یه نودل کوچولو پیدا کرد
هه یونگ : داخل یه اشپز خونه به این بزرگی فقط ... هوفففف
یه جون : آنقدر قر نزن بچه ... یه روزی همینم گیرت نمیاد بخوری
هه یونگ : هوم باش
یه جون : پرو شدیا
هه یونگ: واقعا خستمه ... و به شدت خوابم میاد ... گشنمم هست ...
یه جون : اها ... خب برو استراحت کن
هه یونگ: منتظر بودم تو بگی
یه جون : الان گفتم دیگه
همون طور که با برادر بزرگ ترش کل کل میکرد نودل رو باز کرد و با فلفل و چیز های دیگه ای که داخل یخچال پیدا کرده بود آماده کرد
برادرش که دیگه از بحث با اون خسته شده بود سمت تلویزیون بزرگ داخل پذیرایی رفت و اون رو روشن کرد
از این که میتونست با آرامش غذاش رو بخوره خوشحال بود
با اشتها شروع کرد به خورد که یک چاپ استیک دیگه وارد قابلش شد
هه یونگ : دستتو بکش * تهدید آمیز
تهیونگ : و اگه نکشم ؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که دخترک با پیچوندن دستش قدرتشو بهش نشون داد
تهیونگ : اوییی ... دفاع شخصی ... چی بلدی تو ؟ * یکم بلند
هه یونگ : به تو چه ... فقط دیگه دستت به غذام نخوره ... به هزار زور و زحمت پیداش کردم
تهیونگ : باشه ... ول کن
هه یونگ : باش
تهیونگ : اگه نداشتی ... فقط میگفتی برات برم از سوپری سر خیابون بخرم
هه یونگ: عه به تو چه ... برو
تهیونگ : باشه بابا ... توعم
هه یونگ : هوم
...
خدمت کار : خانم ناهار هنوز آماده نیست ... نیم ساعت دیگه آماده میشه
هه یونگ : هوم ... خب ممنون میشم منو نادیده بگیرید و بزارید خودم یه چی سرهم کنم و بخورم
خدمت کار : یعنی ناهار نمیخورید؟
هه یونگ : نه
خدمت کار : چشم بانوی جوان
کل کابینت هارو زیر و رو کرده بود تا آخر یه نودل کوچولو پیدا کرد
هه یونگ : داخل یه اشپز خونه به این بزرگی فقط ... هوفففف
یه جون : آنقدر قر نزن بچه ... یه روزی همینم گیرت نمیاد بخوری
هه یونگ : هوم باش
یه جون : پرو شدیا
هه یونگ: واقعا خستمه ... و به شدت خوابم میاد ... گشنمم هست ...
یه جون : اها ... خب برو استراحت کن
هه یونگ: منتظر بودم تو بگی
یه جون : الان گفتم دیگه
همون طور که با برادر بزرگ ترش کل کل میکرد نودل رو باز کرد و با فلفل و چیز های دیگه ای که داخل یخچال پیدا کرده بود آماده کرد
برادرش که دیگه از بحث با اون خسته شده بود سمت تلویزیون بزرگ داخل پذیرایی رفت و اون رو روشن کرد
از این که میتونست با آرامش غذاش رو بخوره خوشحال بود
با اشتها شروع کرد به خورد که یک چاپ استیک دیگه وارد قابلش شد
هه یونگ : دستتو بکش * تهدید آمیز
تهیونگ : و اگه نکشم ؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که دخترک با پیچوندن دستش قدرتشو بهش نشون داد
تهیونگ : اوییی ... دفاع شخصی ... چی بلدی تو ؟ * یکم بلند
هه یونگ : به تو چه ... فقط دیگه دستت به غذام نخوره ... به هزار زور و زحمت پیداش کردم
تهیونگ : باشه ... ول کن
هه یونگ : باش
تهیونگ : اگه نداشتی ... فقط میگفتی برات برم از سوپری سر خیابون بخرم
هه یونگ: عه به تو چه ... برو
تهیونگ : باشه بابا ... توعم
هه یونگ : هوم
...
۹.۸k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.