eternal love
پارت ۲۲
هیونجین: استرس داری؟
فلیکس: نه فقط از اونجا خوشم نمیاد.
هیونجین: اها باشه.
ویو اون شب
فلیکس: هیونجین الانا دیگه باید برن کم کم اماده شو.
هیونجین: باشه.
اماده شدن و رفتن به سمت اونجا. نزدیکاش بودن که میونگ و چای وون رو دیدن که رفتن داخل.
فلیکس نگاهی به هیونجین کرد و گفت
فلیکس: هیونجین خوبی؟ میخوای نریم؟
هیونجین( با بغض): نه نه بریم.
رفتن داخل. فضای خیلی عجیبی داشت. پیدا کردن اون دوتا سخت بود. اما یهو هیونجین چای وونو دید که برفت داخل یه اتاق.
هیونجین: فلیکس بیا دیدمش
فلیکس رفت دنبالش و باهم رفتن داخل. چای وون با دیدن اون دوتا شوکه شد.
چای وون: ای....این حا چیکار میکنین؟!
هیونجین: خودت اینجا چیکار میکنی؟!
چای وون: هیونجین توضیح میدم.
بعد نگاهی به فلیکس کردو با عصبانیت گفت
چای وون: تو بهش گفتی اره؟ پسره زشت!
هیونجین: خفه شو! زشت تویی زنیکه ج.نده!
بعد دست فلیکس رو گرفت و از اونجا زدن بیرون.
هیونجین رفت رویه یه صندلی کنار اونجا نشست و شروع کرد به گریه کردن.
فلیکس: هیونجین؟ خوبی؟
بعد نشست پیشش
هیونجین: من بهش اعتماد کردم! بعد چند سال بالاخره یکیو پیدا کردم که واقعا دوسش داشتم! چطوری...چطوری تونست( با گریه)
فلیکس هیونجین و بغل کرد و هیونجین سرشو رو شونه هاش گذاشت.
فلیکس: اشکال نداره، درکت میکنم. هر چقدر میخوای خودتو خالی کن.
هیونجین همینطور گریه میکرد. بعد چند دقیقه از بغل فلیکس اومد بیرون.
هیونجین: ممنون بغلم کردی! چند سال بود کسی درست بغلم نکرده بود.
هیونجین: استرس داری؟
فلیکس: نه فقط از اونجا خوشم نمیاد.
هیونجین: اها باشه.
ویو اون شب
فلیکس: هیونجین الانا دیگه باید برن کم کم اماده شو.
هیونجین: باشه.
اماده شدن و رفتن به سمت اونجا. نزدیکاش بودن که میونگ و چای وون رو دیدن که رفتن داخل.
فلیکس نگاهی به هیونجین کرد و گفت
فلیکس: هیونجین خوبی؟ میخوای نریم؟
هیونجین( با بغض): نه نه بریم.
رفتن داخل. فضای خیلی عجیبی داشت. پیدا کردن اون دوتا سخت بود. اما یهو هیونجین چای وونو دید که برفت داخل یه اتاق.
هیونجین: فلیکس بیا دیدمش
فلیکس رفت دنبالش و باهم رفتن داخل. چای وون با دیدن اون دوتا شوکه شد.
چای وون: ای....این حا چیکار میکنین؟!
هیونجین: خودت اینجا چیکار میکنی؟!
چای وون: هیونجین توضیح میدم.
بعد نگاهی به فلیکس کردو با عصبانیت گفت
چای وون: تو بهش گفتی اره؟ پسره زشت!
هیونجین: خفه شو! زشت تویی زنیکه ج.نده!
بعد دست فلیکس رو گرفت و از اونجا زدن بیرون.
هیونجین رفت رویه یه صندلی کنار اونجا نشست و شروع کرد به گریه کردن.
فلیکس: هیونجین؟ خوبی؟
بعد نشست پیشش
هیونجین: من بهش اعتماد کردم! بعد چند سال بالاخره یکیو پیدا کردم که واقعا دوسش داشتم! چطوری...چطوری تونست( با گریه)
فلیکس هیونجین و بغل کرد و هیونجین سرشو رو شونه هاش گذاشت.
فلیکس: اشکال نداره، درکت میکنم. هر چقدر میخوای خودتو خالی کن.
هیونجین همینطور گریه میکرد. بعد چند دقیقه از بغل فلیکس اومد بیرون.
هیونجین: ممنون بغلم کردی! چند سال بود کسی درست بغلم نکرده بود.
۷.۲k
۰۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.