*love story*PT23
*پرش زمانی عصر*
هممون داشتیم باهم عصرونه میخوردیم که مامانم گفت
م/ا:ا/ت دخترم ما امشب میریم هتل
+میرین هتل چرا؟
م/:اخه هم ما از قبل رزرو کرده بودیم هم شماها دوستاتون که از کره میان رو دارین
+اهان شام که هستین؟
م/ا:فک نکنم چون ساعت هفت باید تحویل بگیریم
+اوکی
*پرش زمانی ساعت 6:30*
مامان بابامو بدرقه کردیم وقتی رفتین لباسامو عوض کردم و خوردمو پرت کردم روی مبل
+ایگوو...لظات تاقت فرسایی رو داشتم میگذروندم
-چرا؟
+یاا بعد یک سال دارم خانوادمو میبینم استرس نداشته باشم
-یحیی
+فرار کن...
دمپاییم و از پام در اوردم نشونه گرفتم سمت نامجون که نامجون بلند شدم و شروع کرد دویدن دمپایی رو پرت کردم اونور و شروع کردم به دنبال کردن نامجون تا اینکه تو اتاق خودمون گیرش انداختم
+میخندی الان یچی بهت نشون میدم دیگه نخندی
-باشه میبینیم
یه قدم برداشتم سمتش که هولم داد روی تخت و شروع کرد قلقلک دادنم
+بسته...قبوله قبوله تو خوبی...اوکی قبوله پسته نامجونن
-تا تو باشی
وقتی دست از قلقلک دادنم برداشت خودشو نزدیکم کردو شروع کرد لبامو بوسیدن اونقدی همو بوسیدین که نف کم اوردیم قابل توجه هه سو توی اتاقش بود و داشت بازی میکرد
+یاا چرا همیشه اخرش همین میشه؟
-نمیدونم چون شاید لذت بخشه؟
+(لبخند) خب میتونی از روم پاشی؟
-اوه اره حتمن
+ممنون
بلند شدم و رفتم توی اتاق هه سو
+چیکار میکنی؟
^بازی
+منم بیام
^اله
رفتم کنارش نشستم و شروع کردم باهاش بازی کردن که چشمم افتاد به باند روی دستش
+هه سو دستت درد میکنه؟
^یکم مامانی...
+صبر کن یدقیه
+نامجوننننننن میتونی جعبه ی کمک های اولیه رو بیاری؟(داد)
-باشه(داد)
نامجون با جعبه ی کمک های اولیه اومد توی اتاق هه سو
-اومدم
+بدش من
باند دست هه سو رو عوض کردم و بعدش شروع کردم باهاش بازی کردن نامجون هم روی تخت هه سو نشسته بود اما کم کم بهمون ملحق شد و شروع کرد بازی کردن باهامون وقتی داشت با هه سو بازی میکرد قند توی دلم اب میشد انگار کل دنیارو بهم داده بودن...لبخد زدم و همینجوری نگاهشون میکردم...
-قصد نداری بیای پیشمون؟
+چ چرا اومدم
همینجوری داشتیم بازی میکردیم که هه سو گفت
^مامانی من میخوام عصلونه بخولم
+همینجا پیش بابایی باش تا من بیام...
^باشه
رفتم توتی اشپزخونه یه بشقاب بزرگ برداشتم و شروع کردم قاچ کردن میوه وقتی کارم تموم شد بشقابو برداشتم و رفتم توی اتاق
+بفرمایید اینم عصرونه
^هوراااااا
-مرسی
+نوش جون
نشستیم پیش هم دیگه و شروع کردیم میوه خوردن...چند مین که گذشت مبایل نامجون زنگ خورد
هممون داشتیم باهم عصرونه میخوردیم که مامانم گفت
م/ا:ا/ت دخترم ما امشب میریم هتل
+میرین هتل چرا؟
م/:اخه هم ما از قبل رزرو کرده بودیم هم شماها دوستاتون که از کره میان رو دارین
+اهان شام که هستین؟
م/ا:فک نکنم چون ساعت هفت باید تحویل بگیریم
+اوکی
*پرش زمانی ساعت 6:30*
مامان بابامو بدرقه کردیم وقتی رفتین لباسامو عوض کردم و خوردمو پرت کردم روی مبل
+ایگوو...لظات تاقت فرسایی رو داشتم میگذروندم
-چرا؟
+یاا بعد یک سال دارم خانوادمو میبینم استرس نداشته باشم
-یحیی
+فرار کن...
دمپاییم و از پام در اوردم نشونه گرفتم سمت نامجون که نامجون بلند شدم و شروع کرد دویدن دمپایی رو پرت کردم اونور و شروع کردم به دنبال کردن نامجون تا اینکه تو اتاق خودمون گیرش انداختم
+میخندی الان یچی بهت نشون میدم دیگه نخندی
-باشه میبینیم
یه قدم برداشتم سمتش که هولم داد روی تخت و شروع کرد قلقلک دادنم
+بسته...قبوله قبوله تو خوبی...اوکی قبوله پسته نامجونن
-تا تو باشی
وقتی دست از قلقلک دادنم برداشت خودشو نزدیکم کردو شروع کرد لبامو بوسیدن اونقدی همو بوسیدین که نف کم اوردیم قابل توجه هه سو توی اتاقش بود و داشت بازی میکرد
+یاا چرا همیشه اخرش همین میشه؟
-نمیدونم چون شاید لذت بخشه؟
+(لبخند) خب میتونی از روم پاشی؟
-اوه اره حتمن
+ممنون
بلند شدم و رفتم توی اتاق هه سو
+چیکار میکنی؟
^بازی
+منم بیام
^اله
رفتم کنارش نشستم و شروع کردم باهاش بازی کردن که چشمم افتاد به باند روی دستش
+هه سو دستت درد میکنه؟
^یکم مامانی...
+صبر کن یدقیه
+نامجوننننننن میتونی جعبه ی کمک های اولیه رو بیاری؟(داد)
-باشه(داد)
نامجون با جعبه ی کمک های اولیه اومد توی اتاق هه سو
-اومدم
+بدش من
باند دست هه سو رو عوض کردم و بعدش شروع کردم باهاش بازی کردن نامجون هم روی تخت هه سو نشسته بود اما کم کم بهمون ملحق شد و شروع کرد بازی کردن باهامون وقتی داشت با هه سو بازی میکرد قند توی دلم اب میشد انگار کل دنیارو بهم داده بودن...لبخد زدم و همینجوری نگاهشون میکردم...
-قصد نداری بیای پیشمون؟
+چ چرا اومدم
همینجوری داشتیم بازی میکردیم که هه سو گفت
^مامانی من میخوام عصلونه بخولم
+همینجا پیش بابایی باش تا من بیام...
^باشه
رفتم توتی اشپزخونه یه بشقاب بزرگ برداشتم و شروع کردم قاچ کردن میوه وقتی کارم تموم شد بشقابو برداشتم و رفتم توی اتاق
+بفرمایید اینم عصرونه
^هوراااااا
-مرسی
+نوش جون
نشستیم پیش هم دیگه و شروع کردیم میوه خوردن...چند مین که گذشت مبایل نامجون زنگ خورد
۵.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.