(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۳۲
آلیس: خوب بخوابی دخترم
شاهزاده در چهار چوب در ایستاد
آلیس: اومید وارم هیچ وقت ناراحت نشی یا خسته یا درد نکشی من همیشه کنارتم اما اگر ...
حرف اش را کامل نکرد و پتو را رو رزرخ کشید
جونکوک: اگر چی ؟
آلیس: به حرف هایم کوشمیکردی
جونکوک: اینجا اتاق منم هست
آلیس: نه پس فکردی اتاق پدربزرگته
جونکوک: آلیس.. اسم پدربزرگ من را نیار
آلیس: باشه چیزی نگفت
آلیس رو تخت دراز کشید و پتو را رو خودش کشید شاهزاده جونکوک هم کنار اش دراز کشید و چراغ ها را خاموش کرد آلیس کمی به شاهزاده نزدیک شد و دست اش را رو گ*ردن اش گذاشت و صورت اش را به قدری شاهزاده جونکوک نزدیک کرد
آلیس: بهم آرامش میدی
جونکوک هیچی نگفت و دست اش را رو ک*مر آلیس گذاشت به خودش نزدیم اش کرد
آفتاب بیرون نزده بود که پادشاه و ملکه فرانسه میخواستند حرکت کنن شاهزاده بیدار شد و سمت بالکن رفت کالسکه را دید که آماده هست یاد دیش اوفتاد که آلیس با شنیدن اینکه اون ها میرن خیلی ناراحت شد چه برسه به اینکه بدونه خداحافظی برن
سن
سمته آلیس رفت و به آرامی دست اش را رو شانه اش گذاشت
جونکوک: آلیس دوشیزه آلیس.... پدر شما دارن میرن
آلیس: چی
آلیس بلند شد و گفت
آلیس: الان که شبه
جونکوک: انگار نمیخواست تو بیدار بشی من نخواستم که بگم ولی گفت باید باهاشون خداحافظی کنی
آلیس زود بلند شد و با همان لباس ها از اتاق خارج شد با دویدن سمته در میرفت
آلیس: ترو خدا نرفته باشن ..... ترو خدا نرفته باشن
همین که پادشاه و ملکه سوار شدن آلیس رسید
آلیس: پدر مادر
آن ها با شنیدن صدا آلیس زود از کالسکه پیاده شدن
پادشاه: دخترم چرا بیدار شدی
سمته اش رفت و جلو اش قرار گرفت آلیس دست هایش را دوره کمر پادشاه حلقه کرد و سفت در اغوش اش گرفت
آلیس: پس بدونه خداحافظی میرفتین
پادشاه تک خنده ای کرد و گفت
پادشاه: مگر میخواستم بمیرم
آلیس: درسته اگر امروز بدونه ایکه مرا ببینید میرفتن من شما را میکشتم
پادشاه: ازت میخواهم به حرف های بزرگ ترت گوش بدی و میدانیم که ما را سرف کنده نمیکنی
از اغوش پادشاه بیرون رفت و ملکه را سفت بغل کرد
ملکه : به حرف های همسرت گوش بده و سعی کن نظرشو جلو کنی
آلیس: چشم
بلاخره آن ها حرکت کردن آلیس بیرون در آن سرما ایستاده بود لباس های خواب اش کوتا و کمی هم باز بود شاهزاده سمته آلیس آماده و گفت
جونکوک: بریم با این لباس تا صبح اینجا نمون
آلیس اشک هایش جاری شدن و با صدا لرزوند گفت
آلیس: من تو چه حالی هستم تو چی میگی کمی هم به فکر من باش
زود سمته اتاق اش رفت شاهزاده با خودش گفت
// چرا اینجوری گفت مگه به فکرش نیستم همین قدر هم زیادیه اصلا چرا برام مهم شده //
《》《》《》《》《》《》《》《》( صبح سرمیز صبحانه )
از وقتی بیدار شدن هیچ حرفی بینشان رد نشده بود با سکوت صبحونه میخوردن شاهزاده جونکوک بلند شد و ادایه احترام کرد
جونکوک : باید بروم
شاهزاده جونکوک قدم برداشت
// زود باش دختر باید خودت بهش نشون بدی //
آلیس هم پشته سرش بلند شد وقتی از سالون خارج شد به پشته سرش نگاه کرد آلیس را دید
جونکوک: چیشده چرا صبحونه نمیخوری
آلیس: میخورم البته اگر شما را تا کالسکه تون راهنمایی کنم
جونکوک: چه نیازی هست
آلیس : تو نمیفهمید از یکی که میفهمید ازش بپورس
کت اش را برداشت و پشته سرش ایستاد
آلیس : میشه زود بیایی آخه خیلی تنها میشم وقتی نیستی
جونکوک: این رفتار و این کارارو از کجا یاد گرفتی
آلیس رو انگشت پاهایش بلند شد و بوسی را رو گونه شاهزاده جونکوک گذاشت
آلیس: بهم میگن آلیس همسر خوشتیپم
جونکوک تک خنده ای کرد
جونکوک : پس امشب زود میام
@h41766101
پارت ۳۲
آلیس: خوب بخوابی دخترم
شاهزاده در چهار چوب در ایستاد
آلیس: اومید وارم هیچ وقت ناراحت نشی یا خسته یا درد نکشی من همیشه کنارتم اما اگر ...
حرف اش را کامل نکرد و پتو را رو رزرخ کشید
جونکوک: اگر چی ؟
آلیس: به حرف هایم کوشمیکردی
جونکوک: اینجا اتاق منم هست
آلیس: نه پس فکردی اتاق پدربزرگته
جونکوک: آلیس.. اسم پدربزرگ من را نیار
آلیس: باشه چیزی نگفت
آلیس رو تخت دراز کشید و پتو را رو خودش کشید شاهزاده جونکوک هم کنار اش دراز کشید و چراغ ها را خاموش کرد آلیس کمی به شاهزاده نزدیک شد و دست اش را رو گ*ردن اش گذاشت و صورت اش را به قدری شاهزاده جونکوک نزدیک کرد
آلیس: بهم آرامش میدی
جونکوک هیچی نگفت و دست اش را رو ک*مر آلیس گذاشت به خودش نزدیم اش کرد
آفتاب بیرون نزده بود که پادشاه و ملکه فرانسه میخواستند حرکت کنن شاهزاده بیدار شد و سمت بالکن رفت کالسکه را دید که آماده هست یاد دیش اوفتاد که آلیس با شنیدن اینکه اون ها میرن خیلی ناراحت شد چه برسه به اینکه بدونه خداحافظی برن
سن
سمته آلیس رفت و به آرامی دست اش را رو شانه اش گذاشت
جونکوک: آلیس دوشیزه آلیس.... پدر شما دارن میرن
آلیس: چی
آلیس بلند شد و گفت
آلیس: الان که شبه
جونکوک: انگار نمیخواست تو بیدار بشی من نخواستم که بگم ولی گفت باید باهاشون خداحافظی کنی
آلیس زود بلند شد و با همان لباس ها از اتاق خارج شد با دویدن سمته در میرفت
آلیس: ترو خدا نرفته باشن ..... ترو خدا نرفته باشن
همین که پادشاه و ملکه سوار شدن آلیس رسید
آلیس: پدر مادر
آن ها با شنیدن صدا آلیس زود از کالسکه پیاده شدن
پادشاه: دخترم چرا بیدار شدی
سمته اش رفت و جلو اش قرار گرفت آلیس دست هایش را دوره کمر پادشاه حلقه کرد و سفت در اغوش اش گرفت
آلیس: پس بدونه خداحافظی میرفتین
پادشاه تک خنده ای کرد و گفت
پادشاه: مگر میخواستم بمیرم
آلیس: درسته اگر امروز بدونه ایکه مرا ببینید میرفتن من شما را میکشتم
پادشاه: ازت میخواهم به حرف های بزرگ ترت گوش بدی و میدانیم که ما را سرف کنده نمیکنی
از اغوش پادشاه بیرون رفت و ملکه را سفت بغل کرد
ملکه : به حرف های همسرت گوش بده و سعی کن نظرشو جلو کنی
آلیس: چشم
بلاخره آن ها حرکت کردن آلیس بیرون در آن سرما ایستاده بود لباس های خواب اش کوتا و کمی هم باز بود شاهزاده سمته آلیس آماده و گفت
جونکوک: بریم با این لباس تا صبح اینجا نمون
آلیس اشک هایش جاری شدن و با صدا لرزوند گفت
آلیس: من تو چه حالی هستم تو چی میگی کمی هم به فکر من باش
زود سمته اتاق اش رفت شاهزاده با خودش گفت
// چرا اینجوری گفت مگه به فکرش نیستم همین قدر هم زیادیه اصلا چرا برام مهم شده //
《》《》《》《》《》《》《》《》( صبح سرمیز صبحانه )
از وقتی بیدار شدن هیچ حرفی بینشان رد نشده بود با سکوت صبحونه میخوردن شاهزاده جونکوک بلند شد و ادایه احترام کرد
جونکوک : باید بروم
شاهزاده جونکوک قدم برداشت
// زود باش دختر باید خودت بهش نشون بدی //
آلیس هم پشته سرش بلند شد وقتی از سالون خارج شد به پشته سرش نگاه کرد آلیس را دید
جونکوک: چیشده چرا صبحونه نمیخوری
آلیس: میخورم البته اگر شما را تا کالسکه تون راهنمایی کنم
جونکوک: چه نیازی هست
آلیس : تو نمیفهمید از یکی که میفهمید ازش بپورس
کت اش را برداشت و پشته سرش ایستاد
آلیس : میشه زود بیایی آخه خیلی تنها میشم وقتی نیستی
جونکوک: این رفتار و این کارارو از کجا یاد گرفتی
آلیس رو انگشت پاهایش بلند شد و بوسی را رو گونه شاهزاده جونکوک گذاشت
آلیس: بهم میگن آلیس همسر خوشتیپم
جونکوک تک خنده ای کرد
جونکوک : پس امشب زود میام
@h41766101
۱.۵k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.