گل رز♔
گل رز♔
#پارت18
کاخ ـه سلطنتی ـه اوسامو}
از زبان دازای]
_"اتفاقی افتاده؟؟!"
وقتی این حرفو زدم سرشو پایین انداخت ـو دندوناشو روهم فشار داد.
یعنی چی شده؟!
دستمو رو شونه ـش گذاشتم ـو گفتم:"تو حالت خوبه؟"
اون اصلا شبیه به شایعاتی که پخش شده بود نیست خیلی خیلی فرق داره.
استین ـاشو بالا اورد ـو اشک ـاشو پاک کرد.
صورتش کمی سرخ شده بود ـو سرش پایین بود.
با صدای لرزونش گفت:"مـ.. من دیگه باید برگردم مگرنه... مگرنه برام بد میشه."
لبخندی زدمو گفتم:"باشه مواظب باش کسی نبینتت."
سری تکون داد ـو با یه پرش ازش کاخ دور شد.
گذر زمان*
روی تخت دراز کشیدم ـو به سقف خیره شدم.
چرا با دیدن طلوع خوشید گریه ـش گرفت؟
فک کنم اون پسر ـو با جانشین ـه ناکاهارا اشتباه گرفتم.
چشمام کم کم داشت روی هم میومد ـو خوابم میبرد که با تقه ای که به در خورد چشمام دوباره باز شدن.
رو تخت نشستم ـو با کلافگی گفتم:"بیا تو!"
وقتی در باز شد پدرم داخل اومد.
تعجب کردم ـو از روی تخت بلند شدم.
با لبخند گفت:"دیدم که با پسرِ ناکاهارا داری طلوع خورشید ـو تماشا میکنی."
پوزخندی زدمو گفتم:"خوب قدم اول برای اینکه اعتماد ـشو جلب کنی اینکه باهم طلوع یا غروب خورشیدو تماشا کنی."
با لبخند گفت:"کارت عالی بود دازای اوسامو."
لبخندی زدمو روی تخت نشستم.
_"بهتره که بخوابی، پادشاه باید سرحال باشه."
سری تکون دادمو خمیازه ای کشیدم.
سمت در رفت ـو بازش کرد. قبل از اینکه از اتاق بیرون بره گفت:"خوب بخوابی!"
کاخ سلطنتی ـه ناکاهارا}
از زبان پادشاه ناکاهارا*ایزومی]
بازم از قانون سرپیچی کرد، پسره ی چشم سفید.
ما اونقدر احمق نیستیم که گول ـه کاراشونو بخوریم ولی این پسر زیادی احمق ـه، داره تو تله ـشون میفتـ...
یه لحظه مکث کردم.
خودشه!
پوزخندی زدمو زیر لب گفتم: فعلا کاری باهات ندارم.
نمیدونن این تله ای که به کار گذاشتن به نفع ما استفاده میشه.
تو بد مخمصه ای افتادی موش کوچولو.
از زبان چویا]
احمق، احمق، احمق، احمق، احمــق!!
نمیتونستی جلوی گریه کردنتو بگیری اقای ناکاهارا؟!!
الکی آبروی خودمو ریختم اما... اما...
رو صندلی نشستم، ارنج ـمو رو پاهام گذاشتم ـو دستامو رو صورتم گذاشتم.
چشمامو بستم ـو به این فکر کردم که چجوری به این وضع افتادم، چرا این اتفاقا فقط برای من میفته؟؟؟
ادامه دارد...
#پارت18
کاخ ـه سلطنتی ـه اوسامو}
از زبان دازای]
_"اتفاقی افتاده؟؟!"
وقتی این حرفو زدم سرشو پایین انداخت ـو دندوناشو روهم فشار داد.
یعنی چی شده؟!
دستمو رو شونه ـش گذاشتم ـو گفتم:"تو حالت خوبه؟"
اون اصلا شبیه به شایعاتی که پخش شده بود نیست خیلی خیلی فرق داره.
استین ـاشو بالا اورد ـو اشک ـاشو پاک کرد.
صورتش کمی سرخ شده بود ـو سرش پایین بود.
با صدای لرزونش گفت:"مـ.. من دیگه باید برگردم مگرنه... مگرنه برام بد میشه."
لبخندی زدمو گفتم:"باشه مواظب باش کسی نبینتت."
سری تکون داد ـو با یه پرش ازش کاخ دور شد.
گذر زمان*
روی تخت دراز کشیدم ـو به سقف خیره شدم.
چرا با دیدن طلوع خوشید گریه ـش گرفت؟
فک کنم اون پسر ـو با جانشین ـه ناکاهارا اشتباه گرفتم.
چشمام کم کم داشت روی هم میومد ـو خوابم میبرد که با تقه ای که به در خورد چشمام دوباره باز شدن.
رو تخت نشستم ـو با کلافگی گفتم:"بیا تو!"
وقتی در باز شد پدرم داخل اومد.
تعجب کردم ـو از روی تخت بلند شدم.
با لبخند گفت:"دیدم که با پسرِ ناکاهارا داری طلوع خورشید ـو تماشا میکنی."
پوزخندی زدمو گفتم:"خوب قدم اول برای اینکه اعتماد ـشو جلب کنی اینکه باهم طلوع یا غروب خورشیدو تماشا کنی."
با لبخند گفت:"کارت عالی بود دازای اوسامو."
لبخندی زدمو روی تخت نشستم.
_"بهتره که بخوابی، پادشاه باید سرحال باشه."
سری تکون دادمو خمیازه ای کشیدم.
سمت در رفت ـو بازش کرد. قبل از اینکه از اتاق بیرون بره گفت:"خوب بخوابی!"
کاخ سلطنتی ـه ناکاهارا}
از زبان پادشاه ناکاهارا*ایزومی]
بازم از قانون سرپیچی کرد، پسره ی چشم سفید.
ما اونقدر احمق نیستیم که گول ـه کاراشونو بخوریم ولی این پسر زیادی احمق ـه، داره تو تله ـشون میفتـ...
یه لحظه مکث کردم.
خودشه!
پوزخندی زدمو زیر لب گفتم: فعلا کاری باهات ندارم.
نمیدونن این تله ای که به کار گذاشتن به نفع ما استفاده میشه.
تو بد مخمصه ای افتادی موش کوچولو.
از زبان چویا]
احمق، احمق، احمق، احمق، احمــق!!
نمیتونستی جلوی گریه کردنتو بگیری اقای ناکاهارا؟!!
الکی آبروی خودمو ریختم اما... اما...
رو صندلی نشستم، ارنج ـمو رو پاهام گذاشتم ـو دستامو رو صورتم گذاشتم.
چشمامو بستم ـو به این فکر کردم که چجوری به این وضع افتادم، چرا این اتفاقا فقط برای من میفته؟؟؟
ادامه دارد...
۵.۰k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.