Hi
در خونه باز شد، با همکلاسی هایش خداحافظی کرد و وارد اتاق سرد شد.
به ناگه لبخندش روی صورتش خشک شد و از بین رفت.
سرمای اتاق پوستش رو لمس و در کسری از ثانیه وحشیانه به وجودش تاخت، تک تک سلولاش یخ زدن، نفس تلخش رو بیرون داد.
جز صدای ضربان قلبش هیچ صدای دیگه ای نبود.
سرش درد میکرد، افکارش سرش رو درد می آوردن. سعی می کرد نفس بکشه.
مشخص بود، رو به راه نبود.
امروز اصلا حالش خوب نبود، امروز از همیشه بیشتر درد داشت.
اوه یه لحظه صبر کن، امروز؟ این هفته؟ این ماه؟ این سال؟
از کی... حسابش از دستش در رفته بود...
کولش رو روی زمین انداخت و خم شد و نشست
همونجا، کنج خونه، جلوی در.
نفسش رو گرفت، اکسیژن رو داخل داد و هق هقی کرد.
اول صداش آروم بود ولی کم کم اوج گرفت، نفسش کم می آورد. با حرص و درد زار می زد.
طولی نکشید که خیسی رو روی صورتش حس کرد، اشک هایش تموم نمیدادن.
اون دختر درد داشت! اون دختر گریه میکرد، اما قلب اون دختر آروم نمیگرفت.
گریه میکرد.
از همه چیز گریه میکرد.
از درد هاش، از بی محلی هایی که تا مغز استخونش رو به درد می آورد، از فریاد هایی که بر سرش زدن، از فحش های که خورده بود، از کنار گذاشته شدن ها، از از دست دادن ها، وای به حالش... وای به حالش... چه چیز های که نکشیده بود.
از سکوت کردن هاش، از بغض کردناش، از سردرگمی، از اینکه احساس میکرد درد هایی که بخاطرشون نمیتونه نفس بکشه خیلی ناچیز بودن، اونقدر ناچیز که نمیتونست به کسی بگه.
فریاد زد، داد زد، زار زد، آنقدر که نفسش کم اومد و چشماش نای باز شدن نداشتن، همونجا، روی کف سرد همیشه شاهد خونش دراز کشید و در لحظه به سکوتی که فضا رو گرفته بود گوش کرد.
چشماش رو بست و به آرامی با روح خستش به خواب رفت...
به ناگه لبخندش روی صورتش خشک شد و از بین رفت.
سرمای اتاق پوستش رو لمس و در کسری از ثانیه وحشیانه به وجودش تاخت، تک تک سلولاش یخ زدن، نفس تلخش رو بیرون داد.
جز صدای ضربان قلبش هیچ صدای دیگه ای نبود.
سرش درد میکرد، افکارش سرش رو درد می آوردن. سعی می کرد نفس بکشه.
مشخص بود، رو به راه نبود.
امروز اصلا حالش خوب نبود، امروز از همیشه بیشتر درد داشت.
اوه یه لحظه صبر کن، امروز؟ این هفته؟ این ماه؟ این سال؟
از کی... حسابش از دستش در رفته بود...
کولش رو روی زمین انداخت و خم شد و نشست
همونجا، کنج خونه، جلوی در.
نفسش رو گرفت، اکسیژن رو داخل داد و هق هقی کرد.
اول صداش آروم بود ولی کم کم اوج گرفت، نفسش کم می آورد. با حرص و درد زار می زد.
طولی نکشید که خیسی رو روی صورتش حس کرد، اشک هایش تموم نمیدادن.
اون دختر درد داشت! اون دختر گریه میکرد، اما قلب اون دختر آروم نمیگرفت.
گریه میکرد.
از همه چیز گریه میکرد.
از درد هاش، از بی محلی هایی که تا مغز استخونش رو به درد می آورد، از فریاد هایی که بر سرش زدن، از فحش های که خورده بود، از کنار گذاشته شدن ها، از از دست دادن ها، وای به حالش... وای به حالش... چه چیز های که نکشیده بود.
از سکوت کردن هاش، از بغض کردناش، از سردرگمی، از اینکه احساس میکرد درد هایی که بخاطرشون نمیتونه نفس بکشه خیلی ناچیز بودن، اونقدر ناچیز که نمیتونست به کسی بگه.
فریاد زد، داد زد، زار زد، آنقدر که نفسش کم اومد و چشماش نای باز شدن نداشتن، همونجا، روی کف سرد همیشه شاهد خونش دراز کشید و در لحظه به سکوتی که فضا رو گرفته بود گوش کرد.
چشماش رو بست و به آرامی با روح خستش به خواب رفت...
۳.۹k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.