تاوان شباهتم£.......23p
برو و شاکر باش ک شباهتی هست ....
حالا توان داره .....
تو باید این تاوان و بپردازی
تو باید تاوان شباهتت و بپردازی !!!!
توان شباهتت !!!!
حرف هامو محکم بهش گفتم و سمت حموم حرکت کردم ک ... چشمم به شلوار ام خورد .... که لکهی خون روش بود ....
به خاطر خیسی از خواب پاشده بودم .... پس این ... خون...خونش بود !
عصابم دوباره بهم ریخت و برگشتم سمتش ... که دیدیم بی جون رو تخته ... فک کنم خوابش برد ... تقصیر خودشه ! خیلی دوس داره صبر منو امتحان کنه .... اینم نتیجهاش ...
آروم رفتم سمت دوش ولی قلبم داشت درد میکرد ... دستم و بردم سمت شیر زیتونیِ آب و بازش کردم ....
با همون لباس ها رفتم زیرش .... آب گرم ...
تو آرومم کن ...
۲۰ مین بعد ...
حوله دور خودم پیچیدم ...به تخت نگاهی انداختم ...ملافه و پیچیده بود به خودش .... رفتم و سمت کمد و یه بگ مشکی کشیدم بیرون و تن ام کردم .... بی اعتنا به موهام که ازشون آب چکه میکرد رفتم سمت تخت و لبهش نشستم ... به روبه روم زل زدم ... ماه وسط آسمون بود .... مثل همیشه ... زیباترین قمر ..... برگشتم سمت ا،ت تا ملافه رو یکم آزاد کنم تا بتونم بخوابم که وقتی داشتم ملافه رو از روش برمیداشتم...لکه های قرمزی دیدم ... بیشتر دقت کردم که ... دیگه انقباضی توی بدنم حس نکردم .... ملافه رو زود و تند کشیدم که
. وحشت کل روح ام و در بر گرفت......خون .... همه جا خون بود..... غرق آب خون ........ کل تخت خونی بود ... چشمام با تمام ترسام ... رد خون و دنبال کرد ... که رسیدم به پا های ا.ت ....
ا.ت غرق خون شده بود ...... بین پاهاش خون بود و خون..... نبض سرم و به وضوح حس میکردم .... عرق سرد شده روی پیشونیم ...
تهیونگ : ا،ت ... ا،ت( ترس )
دست لرزونم و رسوندم به قلبش ......
نفس ام و حبس کرده بودم و دنبال ضربان قلبش میگشتم ..... که با تکون خوردن قلبش ....
راوی ویو ...
پسرک با تپش قلب دختر خیالی آسوده کشید ... رگ هایش که تا کنون جهنم یخ زده بود ... حال آتش ترس به خود گرفته بود ... آری او میترسید.... او دوباره آن حس ترس از دست دادن را حس کرد ... آن حس ترد شدن ... تنها ماندن ...همین که انقباض ماهیچه های قلب عروسک شبیه مانندش را حس کرد ...خیالی آسوده کشید از بخت سیاهش ....او میدانست که اینبار دیگر طاقت ندارد ... او میدانست که دگر این محبت تکرار نمیشود.... دخترک خونین را یا بهتره بگیم عروسک شبیه مانندش را به آغوش کشید و با سرعت از پله های عمارت بخت پریده پایین آمد... قلبش هنوز نگران بود و نگران .... با داد و فریاد هایش نگهبان ها را صدا میزد ...مرسدس مشکی آماده بود و پسرک با عروسک خونینی که در آغوش داشت ...به داخل ماشین با ترس هجوم برد و از زیر دستانش خواهش داشت برای سرعت بخشیدن به این زمانی که هر ثانیه اش سال ها طول میکشید.... بادیگاردهاش با سرعت مرسدس را به حرکت در آوردند و به نزدیک ترین بیمارستان فکر میکردن ...... پسرک عروسک را در آغوش کشیده بود و چشمانش داشت برای پر شدن آماده میشد ... با بغضی کهنه و آشنا زمزمه هایی به گوش دخترک رساند ...
تهیونگ : میدونی دیگه اگه این بار ام بری ، هیچی ازم نمیمونه ؟ ... نمیزارم یوری ... نمیزارم بری (بغض)
اخه...اخه ده لعنتی چجوری تحمل کنم ( بغض)
من این بخت پریشون و چجوری تحمل کنم ؟
۵۰تا لایک ♥︎
شرطا نرسید ولی گذاشتم
حالا توان داره .....
تو باید این تاوان و بپردازی
تو باید تاوان شباهتت و بپردازی !!!!
توان شباهتت !!!!
حرف هامو محکم بهش گفتم و سمت حموم حرکت کردم ک ... چشمم به شلوار ام خورد .... که لکهی خون روش بود ....
به خاطر خیسی از خواب پاشده بودم .... پس این ... خون...خونش بود !
عصابم دوباره بهم ریخت و برگشتم سمتش ... که دیدیم بی جون رو تخته ... فک کنم خوابش برد ... تقصیر خودشه ! خیلی دوس داره صبر منو امتحان کنه .... اینم نتیجهاش ...
آروم رفتم سمت دوش ولی قلبم داشت درد میکرد ... دستم و بردم سمت شیر زیتونیِ آب و بازش کردم ....
با همون لباس ها رفتم زیرش .... آب گرم ...
تو آرومم کن ...
۲۰ مین بعد ...
حوله دور خودم پیچیدم ...به تخت نگاهی انداختم ...ملافه و پیچیده بود به خودش .... رفتم و سمت کمد و یه بگ مشکی کشیدم بیرون و تن ام کردم .... بی اعتنا به موهام که ازشون آب چکه میکرد رفتم سمت تخت و لبهش نشستم ... به روبه روم زل زدم ... ماه وسط آسمون بود .... مثل همیشه ... زیباترین قمر ..... برگشتم سمت ا،ت تا ملافه رو یکم آزاد کنم تا بتونم بخوابم که وقتی داشتم ملافه رو از روش برمیداشتم...لکه های قرمزی دیدم ... بیشتر دقت کردم که ... دیگه انقباضی توی بدنم حس نکردم .... ملافه رو زود و تند کشیدم که
. وحشت کل روح ام و در بر گرفت......خون .... همه جا خون بود..... غرق آب خون ........ کل تخت خونی بود ... چشمام با تمام ترسام ... رد خون و دنبال کرد ... که رسیدم به پا های ا.ت ....
ا.ت غرق خون شده بود ...... بین پاهاش خون بود و خون..... نبض سرم و به وضوح حس میکردم .... عرق سرد شده روی پیشونیم ...
تهیونگ : ا،ت ... ا،ت( ترس )
دست لرزونم و رسوندم به قلبش ......
نفس ام و حبس کرده بودم و دنبال ضربان قلبش میگشتم ..... که با تکون خوردن قلبش ....
راوی ویو ...
پسرک با تپش قلب دختر خیالی آسوده کشید ... رگ هایش که تا کنون جهنم یخ زده بود ... حال آتش ترس به خود گرفته بود ... آری او میترسید.... او دوباره آن حس ترس از دست دادن را حس کرد ... آن حس ترد شدن ... تنها ماندن ...همین که انقباض ماهیچه های قلب عروسک شبیه مانندش را حس کرد ...خیالی آسوده کشید از بخت سیاهش ....او میدانست که اینبار دیگر طاقت ندارد ... او میدانست که دگر این محبت تکرار نمیشود.... دخترک خونین را یا بهتره بگیم عروسک شبیه مانندش را به آغوش کشید و با سرعت از پله های عمارت بخت پریده پایین آمد... قلبش هنوز نگران بود و نگران .... با داد و فریاد هایش نگهبان ها را صدا میزد ...مرسدس مشکی آماده بود و پسرک با عروسک خونینی که در آغوش داشت ...به داخل ماشین با ترس هجوم برد و از زیر دستانش خواهش داشت برای سرعت بخشیدن به این زمانی که هر ثانیه اش سال ها طول میکشید.... بادیگاردهاش با سرعت مرسدس را به حرکت در آوردند و به نزدیک ترین بیمارستان فکر میکردن ...... پسرک عروسک را در آغوش کشیده بود و چشمانش داشت برای پر شدن آماده میشد ... با بغضی کهنه و آشنا زمزمه هایی به گوش دخترک رساند ...
تهیونگ : میدونی دیگه اگه این بار ام بری ، هیچی ازم نمیمونه ؟ ... نمیزارم یوری ... نمیزارم بری (بغض)
اخه...اخه ده لعنتی چجوری تحمل کنم ( بغض)
من این بخت پریشون و چجوری تحمل کنم ؟
۵۰تا لایک ♥︎
شرطا نرسید ولی گذاشتم
۵.۴k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.