♡ᵖᵃʳᵗ/𝟔♡
بیشتر با اون دختر آشنا بشه بیشتر درموردش بدونه بنظر خیلی تنها میومد
توی همین فکر ها بود و از پنجره دختر رو نگاه میکرد که تقه ی به در خورد :"بیا"
بعد از اجازه هایون دستیارش که یجورایی دست راستش و بهترین دوستش حساب میشد وارد اتاق شد:"پدرتون تشریف اوردن"
"الان میام"
نگاهش و از دختر گرفت و با هایون همراه شد ،سلام کوتاهی به پدرش کرد و دور تر از اون روی مبل جا گرفت:"حتما اتفاق مهمی افتاده که شمارو به اینجا کشیده"
همینطور که پوزخندی روی لباش بود گفت:"عاه آره اتفاقی که تو اصلا از شنیدنش خوشحال نمیشی"
مکثی کرد و نگاهش رو به چشمای متعجب پسرش دوخت به مبل بیشتر تکیه کرد و با تمسخر گفت:"دادگاهت جلو افتاده آخر این هفته دادگاه داری
همچی و درست انجام بده حتی نمیخوام کوچکترین اتفاقي پیش بیاد، درضمن خوشگله خیلی هم آروم به نظر میاد اما اگه اونم مثل بقیه هرزه هات نکنی"
تهیونگ که از اتفاق فجیعی در حال رخ دادن بود سرش رو بين دستاش گرفته بود اما با حرف پدرش سرش رو بالا اورد :" کی باهاش آشنا شدی"
حالا که یک آبروش بالا رفته بود و با پوزخنده دوباره جواب داد"هیچی از چشمه من دور نمیمونه"
تهیونگ دوباره نگاهش رو از پدرش گرفت و چشمام و بست و نفسش رو فوت کرد
"با زیباییش مشتری های زیادی هستن که بابتش پول حنگفتی بدن"
خودش هم نمیدونست چرا اما به شدت از حرف پدرش عصبی شده بود بدون فکر کردن کلماتی که میخواست رو به زبون اورد:" فکر نکن بهش نزدیک بشی اون خیلی بچه اس حقش نیست وارد بازیه کثیف ما بشه"
پدرش حالا که بخاطره تند حرف زدن پسرش اخم غلیظی کرده بود گفت:" چطور جرعت کردی بخاطره یه دختر اینطور با من حرف بزنی"
"مسئولیت اون با من پس بهش نزدیک نشو"
پدر که حالا ایستاده بود :"اصلا هر غلطی که میخوای بکن، اما کوچیک ترین خطایی که انجام بدی باید کناره گیری کنی"
بعد از حرفش اتاق رو ترک کرد عصبی بود بخاطره کارش، داداگاهش، ایملدا،... چون تنها فکر پدرش فقط پول درآوردن بود راست میگفت ایملدا به تنهایی میتونست براش درآمد باشه پس غیر ممکن بود ازش دور بمونه، اما چرا تهیونگ نگران بود....
این کاری بود که همیشه انجام میداد چرا الان باید نگرانش باشه، اما انگار این دفعه از ته دلش برای اون دختر نگران بود
....
تقریبا شب شده بود و تهیونگ همه کار هاشو انجام داد و حالا منتظر دادگاهش بود، باید ایملدا رو هم اوکی میکرد اما الان اصلا حوصله حرف زدن نداشت و به قدری عصبی بود که بتونه عمارت و با خاک یکسان کنه
اما میدونست چی میتونه حالش و خوب کنه شاید فکر میکرد که حالشو خوب میکنه الان باید خشمش و خالی میکرد همیشه توی این مواقع بهترین راهش ش*ک*س بود
امضاء آخر رو هم زد و برگه رو به هایون داد:"فقط امضاء وکیلم مونده اینو بده بهش"
"بله قربان"
"هرکدومشون که حاضر بودن بگو بیان اتاقم"
"چشم قربان"
بعد از رفتن هایون سمت اتاقی که برای رفع نیازش بود رفت توی اون اتاق هر وسایلی برای رابطه جنسیش پیدا میشد که براش خیلی لذت بخش بود اتفاقاتی که توی اون اتاق میوفتاد لذت زیادی براش داشت
وارد آشپزخونه شد و روی صندلی نشست:" اووو آجوما چکار کردی"
آجوما که لبخند میز رو به هایون که مثل پسرش بود گفت:"یکم دیگه آماده میشه میز رو میچینم"
هایون که شربتی آجوما براش ریخته بود رو میخورد گفت:"امم...تهیونگ نمیاد"
"چیزی شده؟"
هایون نگاه غمگین به آجوما انداخت و گفت
"خودت میدونی دیگه"
آجوما در حالی که سرش رو تکون میداد گفت:"اها"
گازی از شیرینش زد که توجهش به لارا جم شد
" اوو ببین کی اینجاست، دیگه محل نمیدی"
"شاید از هرزه ها خوشم نمیاد"
حالا دختر که اخم کرده بود و فکش رو به هم فشار میداد گفت:"با من درست حرف بزن نمیخوای که تهیونگ یه گلوله تو سرت خالی کنه"
در حالی که با آرامش شیرینیش رو میجوید گفت:"فکر نکنم بخاطره یه هرزه دوست بچگیش که مثل برادرشه
رو بذار کنار"
" اینقدر بهم نگو هرزه"
"عه واقعا چند دقیقه دیگه که کاملا شبیهش میشی"
دختر نفسش رو عصبی فوت کرد که مرد روبه روش بالا آرامش لب زد
" برو اتاقش،میدونی کجا باید بری دیگه"
با عصبانیت از آشپزخونه خارج شد و سمت اتاقی تهیونگ بود رفت
دستگیر در رو باز کرد و اولین قدمش رو براشت که محکم به دیوار کوبید شد و لبایی روی لباش قرار گرفت وحشیانه لباش رو میخورد
....
شب شده بود و اصلا متوجه نشده بود نصفه کتابش رو خونده بود و بخاطره نگاه زیادش به کتاب سردرد بدی داشت
کتابش رو بست و سمت عمارت قدم برداشت.....
توی همین فکر ها بود و از پنجره دختر رو نگاه میکرد که تقه ی به در خورد :"بیا"
بعد از اجازه هایون دستیارش که یجورایی دست راستش و بهترین دوستش حساب میشد وارد اتاق شد:"پدرتون تشریف اوردن"
"الان میام"
نگاهش و از دختر گرفت و با هایون همراه شد ،سلام کوتاهی به پدرش کرد و دور تر از اون روی مبل جا گرفت:"حتما اتفاق مهمی افتاده که شمارو به اینجا کشیده"
همینطور که پوزخندی روی لباش بود گفت:"عاه آره اتفاقی که تو اصلا از شنیدنش خوشحال نمیشی"
مکثی کرد و نگاهش رو به چشمای متعجب پسرش دوخت به مبل بیشتر تکیه کرد و با تمسخر گفت:"دادگاهت جلو افتاده آخر این هفته دادگاه داری
همچی و درست انجام بده حتی نمیخوام کوچکترین اتفاقي پیش بیاد، درضمن خوشگله خیلی هم آروم به نظر میاد اما اگه اونم مثل بقیه هرزه هات نکنی"
تهیونگ که از اتفاق فجیعی در حال رخ دادن بود سرش رو بين دستاش گرفته بود اما با حرف پدرش سرش رو بالا اورد :" کی باهاش آشنا شدی"
حالا که یک آبروش بالا رفته بود و با پوزخنده دوباره جواب داد"هیچی از چشمه من دور نمیمونه"
تهیونگ دوباره نگاهش رو از پدرش گرفت و چشمام و بست و نفسش رو فوت کرد
"با زیباییش مشتری های زیادی هستن که بابتش پول حنگفتی بدن"
خودش هم نمیدونست چرا اما به شدت از حرف پدرش عصبی شده بود بدون فکر کردن کلماتی که میخواست رو به زبون اورد:" فکر نکن بهش نزدیک بشی اون خیلی بچه اس حقش نیست وارد بازیه کثیف ما بشه"
پدرش حالا که بخاطره تند حرف زدن پسرش اخم غلیظی کرده بود گفت:" چطور جرعت کردی بخاطره یه دختر اینطور با من حرف بزنی"
"مسئولیت اون با من پس بهش نزدیک نشو"
پدر که حالا ایستاده بود :"اصلا هر غلطی که میخوای بکن، اما کوچیک ترین خطایی که انجام بدی باید کناره گیری کنی"
بعد از حرفش اتاق رو ترک کرد عصبی بود بخاطره کارش، داداگاهش، ایملدا،... چون تنها فکر پدرش فقط پول درآوردن بود راست میگفت ایملدا به تنهایی میتونست براش درآمد باشه پس غیر ممکن بود ازش دور بمونه، اما چرا تهیونگ نگران بود....
این کاری بود که همیشه انجام میداد چرا الان باید نگرانش باشه، اما انگار این دفعه از ته دلش برای اون دختر نگران بود
....
تقریبا شب شده بود و تهیونگ همه کار هاشو انجام داد و حالا منتظر دادگاهش بود، باید ایملدا رو هم اوکی میکرد اما الان اصلا حوصله حرف زدن نداشت و به قدری عصبی بود که بتونه عمارت و با خاک یکسان کنه
اما میدونست چی میتونه حالش و خوب کنه شاید فکر میکرد که حالشو خوب میکنه الان باید خشمش و خالی میکرد همیشه توی این مواقع بهترین راهش ش*ک*س بود
امضاء آخر رو هم زد و برگه رو به هایون داد:"فقط امضاء وکیلم مونده اینو بده بهش"
"بله قربان"
"هرکدومشون که حاضر بودن بگو بیان اتاقم"
"چشم قربان"
بعد از رفتن هایون سمت اتاقی که برای رفع نیازش بود رفت توی اون اتاق هر وسایلی برای رابطه جنسیش پیدا میشد که براش خیلی لذت بخش بود اتفاقاتی که توی اون اتاق میوفتاد لذت زیادی براش داشت
وارد آشپزخونه شد و روی صندلی نشست:" اووو آجوما چکار کردی"
آجوما که لبخند میز رو به هایون که مثل پسرش بود گفت:"یکم دیگه آماده میشه میز رو میچینم"
هایون که شربتی آجوما براش ریخته بود رو میخورد گفت:"امم...تهیونگ نمیاد"
"چیزی شده؟"
هایون نگاه غمگین به آجوما انداخت و گفت
"خودت میدونی دیگه"
آجوما در حالی که سرش رو تکون میداد گفت:"اها"
گازی از شیرینش زد که توجهش به لارا جم شد
" اوو ببین کی اینجاست، دیگه محل نمیدی"
"شاید از هرزه ها خوشم نمیاد"
حالا دختر که اخم کرده بود و فکش رو به هم فشار میداد گفت:"با من درست حرف بزن نمیخوای که تهیونگ یه گلوله تو سرت خالی کنه"
در حالی که با آرامش شیرینیش رو میجوید گفت:"فکر نکنم بخاطره یه هرزه دوست بچگیش که مثل برادرشه
رو بذار کنار"
" اینقدر بهم نگو هرزه"
"عه واقعا چند دقیقه دیگه که کاملا شبیهش میشی"
دختر نفسش رو عصبی فوت کرد که مرد روبه روش بالا آرامش لب زد
" برو اتاقش،میدونی کجا باید بری دیگه"
با عصبانیت از آشپزخونه خارج شد و سمت اتاقی تهیونگ بود رفت
دستگیر در رو باز کرد و اولین قدمش رو براشت که محکم به دیوار کوبید شد و لبایی روی لباش قرار گرفت وحشیانه لباش رو میخورد
....
شب شده بود و اصلا متوجه نشده بود نصفه کتابش رو خونده بود و بخاطره نگاه زیادش به کتاب سردرد بدی داشت
کتابش رو بست و سمت عمارت قدم برداشت.....
۲۲۸.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.