پارت◇³⁸
جوری که خودم نشنیدم ...اما لبخند روی صورتشو حس کردم ....
اروم از پله ها رفتیم پایین به میز که رسیدیم نگاه سنگین ارباب و حس میکردم ...ولی از ترس نگاهش سرم و بلند نکردم ...جین اروم گذاشتم زمین و صندلی بغل ارباب و عقب کشید که نشستم و خودشم روبه روم نشست ...نگاه معنا دار همه خدمتکار ها رو حس میکردم مخصوصا خانم چان ...اما سعی میکردم توجه ای نکنم ...انگار تقصیر من بود که این اقا من و انتخاب کرد که از انتخابشم دل خوشی ندارم همون سئون تفه خوب بود...الان همه شمشیر از رو بستن ...یه تیکه نون برداشتم و ذره ذره ازش میخوردم ...تو فکر رفته بودم ...که با صدای زنگ در از فکر اومدم بیرون...
خدمتکار:ارباب اقای جونگ کوک هستن
با شنیدن اسم کوک اول جا خوردم اخرین دفعه میخواستن همو بکشن ...الان؟
تهیونگ:بگو بیاد اینجا
خدمتکاره چشمی گفت و رفت ..بعد چن مین در باز شد و صدای بلندش داخل سالن پیچید...
کوک:علیککک سلاممم
دورغ چرا از دیدنش خوشحال شدم و سرم اوردم بالا ...
جین:سلام اقای کم پیدا
جین که این و گفت با یه لحن بامزه ای گفت:هییی شرمندمون نکن ...بخدا گرفتار بودم
جین لبخند ارومی زد و تعارف کرد بیاد بشینه
تهیونگ:سلام
کوک:سلام از ماست قربان
تهیونگ:زهرمار تو ادم نمیشی
کوک:ن نمی تونم مامور شدم تو رو ادم کنم ...داداش اون بالا ها پروندت خیلی سنگینه مجبور شدن من و بفرستن یکم حیا کن ...چن تا چن تا اخه ....
تهیونگ:اهمم.... تموم شد بشین دهنم ببند
کوک : چشم شما فقط دستور بده ..
چه قدر با مهربونی باهم صحبت میکنن ...از این همه علاقه دهنم باز موند...
کوک:به به ...خانم ا/ت ...
سرم و برگردوندم و نگاهش کردم ..با لبخند گفتم:سلام
کوک:خوبی
اروم سرم و تکون دادم دیگ حرفی نزدم...تا اخر صبحونه...سر میز هر چن دقه کوک یه سوالی از من میکرد که با نگاه ارباب کلا بیخیال جواب میشد ....صبحونم که تموم شد یواش از سر جام پاشدم ...
ا/ت:ممنون
گفتم اروم رفتم سمت در ...ولی هنوز صداشون و میشنیدم ...
کوک:خیلی خب ...منم باید برم یکمکار دارم
تهیونگ:...کارت تموم شد بیا شرکت
کوک:باشه..
با دور شدنم دیگ صدایی نمیومد...اما بعد چن مین صدای باز شدن در سالن و شنیدم برنگشتم به راهم ادامه دادم ...
کوک:هیی...ا/ت
برگشتم سمتش و گفتم:بله
کوک:داری کجا میری
با دستم به راپله اشاره کردم و گفتم:میریم...اتاق دیگ
کوک:اها...باشه برو
واا چشع...بی توجه برگشتم سمت پله ها و به لبش که رسیدم.... چشمام و محکم بستم و لبم رو هم فشار دادم....پله!
صدای قدم هاش و میشنیدم که داشت نزدیک میشد
کوک:....دقیقا چطوری میخوای بری بالا
اومد بغل دستم وایساد وبه پله ها خیره بود ...دلم میخواست حرص پای شکستم و سرش خالی کنم...یه لبخند زوری زدم گفتم:عااا...راستی میگی هااا حالا میگی چیکار کنم ؟
کوک:بیا بپر رو کولم
با چشمای از حدقه در اومده نگاهش کردم که گفت:چرا اینجوری نگاه میکنی...بیا ..بیا سوار شو ...باید از خداتم باشه مرد جذابی مثل من میخواد کولت کنه...
چشمام و روهم گذاشتم تا از عصبانیت نترکم که یه دفعه زیر پام خالی شد...هین بلندی کشیدم که بلند خندید...
کوک:چیه فک کردی واقعا میخوام کولت کنم ؟؟
چه کارا....چه چیزااااا....به حق اسکولای ندیده ...
اینو گفت و پله ها رو دونه دونه بالا میرفت...
خندم میومد ولی نمیخواستم بخندم ...خندم و به زور گرفتم و با اعصبانیت ساختگی گفتم:وقتی میخوای یه خانم بغل بگیری بهتر نیست قبلش بهش بگییی...یه لحظه فک کردم دوباره افتادم...
کوک:عهههه...خانم ببخشید طلب کارم شدیم ...کمکم کنیم بازم باید معذرت بخواییم...
حمایتتتت حمایتتت😂
اروم از پله ها رفتیم پایین به میز که رسیدیم نگاه سنگین ارباب و حس میکردم ...ولی از ترس نگاهش سرم و بلند نکردم ...جین اروم گذاشتم زمین و صندلی بغل ارباب و عقب کشید که نشستم و خودشم روبه روم نشست ...نگاه معنا دار همه خدمتکار ها رو حس میکردم مخصوصا خانم چان ...اما سعی میکردم توجه ای نکنم ...انگار تقصیر من بود که این اقا من و انتخاب کرد که از انتخابشم دل خوشی ندارم همون سئون تفه خوب بود...الان همه شمشیر از رو بستن ...یه تیکه نون برداشتم و ذره ذره ازش میخوردم ...تو فکر رفته بودم ...که با صدای زنگ در از فکر اومدم بیرون...
خدمتکار:ارباب اقای جونگ کوک هستن
با شنیدن اسم کوک اول جا خوردم اخرین دفعه میخواستن همو بکشن ...الان؟
تهیونگ:بگو بیاد اینجا
خدمتکاره چشمی گفت و رفت ..بعد چن مین در باز شد و صدای بلندش داخل سالن پیچید...
کوک:علیککک سلاممم
دورغ چرا از دیدنش خوشحال شدم و سرم اوردم بالا ...
جین:سلام اقای کم پیدا
جین که این و گفت با یه لحن بامزه ای گفت:هییی شرمندمون نکن ...بخدا گرفتار بودم
جین لبخند ارومی زد و تعارف کرد بیاد بشینه
تهیونگ:سلام
کوک:سلام از ماست قربان
تهیونگ:زهرمار تو ادم نمیشی
کوک:ن نمی تونم مامور شدم تو رو ادم کنم ...داداش اون بالا ها پروندت خیلی سنگینه مجبور شدن من و بفرستن یکم حیا کن ...چن تا چن تا اخه ....
تهیونگ:اهمم.... تموم شد بشین دهنم ببند
کوک : چشم شما فقط دستور بده ..
چه قدر با مهربونی باهم صحبت میکنن ...از این همه علاقه دهنم باز موند...
کوک:به به ...خانم ا/ت ...
سرم و برگردوندم و نگاهش کردم ..با لبخند گفتم:سلام
کوک:خوبی
اروم سرم و تکون دادم دیگ حرفی نزدم...تا اخر صبحونه...سر میز هر چن دقه کوک یه سوالی از من میکرد که با نگاه ارباب کلا بیخیال جواب میشد ....صبحونم که تموم شد یواش از سر جام پاشدم ...
ا/ت:ممنون
گفتم اروم رفتم سمت در ...ولی هنوز صداشون و میشنیدم ...
کوک:خیلی خب ...منم باید برم یکمکار دارم
تهیونگ:...کارت تموم شد بیا شرکت
کوک:باشه..
با دور شدنم دیگ صدایی نمیومد...اما بعد چن مین صدای باز شدن در سالن و شنیدم برنگشتم به راهم ادامه دادم ...
کوک:هیی...ا/ت
برگشتم سمتش و گفتم:بله
کوک:داری کجا میری
با دستم به راپله اشاره کردم و گفتم:میریم...اتاق دیگ
کوک:اها...باشه برو
واا چشع...بی توجه برگشتم سمت پله ها و به لبش که رسیدم.... چشمام و محکم بستم و لبم رو هم فشار دادم....پله!
صدای قدم هاش و میشنیدم که داشت نزدیک میشد
کوک:....دقیقا چطوری میخوای بری بالا
اومد بغل دستم وایساد وبه پله ها خیره بود ...دلم میخواست حرص پای شکستم و سرش خالی کنم...یه لبخند زوری زدم گفتم:عااا...راستی میگی هااا حالا میگی چیکار کنم ؟
کوک:بیا بپر رو کولم
با چشمای از حدقه در اومده نگاهش کردم که گفت:چرا اینجوری نگاه میکنی...بیا ..بیا سوار شو ...باید از خداتم باشه مرد جذابی مثل من میخواد کولت کنه...
چشمام و روهم گذاشتم تا از عصبانیت نترکم که یه دفعه زیر پام خالی شد...هین بلندی کشیدم که بلند خندید...
کوک:چیه فک کردی واقعا میخوام کولت کنم ؟؟
چه کارا....چه چیزااااا....به حق اسکولای ندیده ...
اینو گفت و پله ها رو دونه دونه بالا میرفت...
خندم میومد ولی نمیخواستم بخندم ...خندم و به زور گرفتم و با اعصبانیت ساختگی گفتم:وقتی میخوای یه خانم بغل بگیری بهتر نیست قبلش بهش بگییی...یه لحظه فک کردم دوباره افتادم...
کوک:عهههه...خانم ببخشید طلب کارم شدیم ...کمکم کنیم بازم باید معذرت بخواییم...
حمایتتتت حمایتتت😂
۳۲۰.۶k
۱۳ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.