خانواده ی من
خانواده ی من
پارت ۲۲💎
جانر : دستت درد نکنه به لطفت دوست پسر ناشناس خواهرمو شناسایی کردم🤣
آسدور: خواهش میکنم😁
سوسعم: آسدور جاننننن دختر عمه ی گرامی تو هیچ خبر داری من چهل ساعته دارم دنبال تو میگردمممم
آسدور: دختر دایی گرامی سوسعم عزیزم ، از نظر تو من علم غیب دارم؟
سوسعم: جانر جون میدونستی اگه دوکان و دوروش تو رو این گوشه با آسدور پیدا کنن یه بلایی بد تر از سرکان سرت میارن؟
جانر: آره میدونم، واسه همین من دیگه رفتم. فعلا خداحافظ
آسدور: خداحافظ
سوسعم هم دست تکون داد براش
سوسعم : آسدور جریان چیه ؟
آسدور : اوففففف بگم باورت نمیشه
سوسعم : چی شده ؟ بهت اعتراف کرد؟
آسدور: نه بابا ، جانر یه خواهر داره به اسم سیلا
سوسعم : خببببب
آسدور : سیلا دوست دختر دانوشه
سوسعم : هااااااااااا، این خبر مثل بمب میترکه آسدور
آسدور : ببین ولی بین خودمون بمونه ها
سوسعم : باشه باشه خیالت راحت من به کسی نمیگم
آسدور : خوبه
دوروش : میدونستی من بدبخت پنج ساعته دارم دنبال شما دوتا میگردم ، یهو غیب میشید...
آسدور: خب بابا اومدیم ، پارتی رو که زهرمارمون کردن ذاتا
سوسعم : گل گفتی دختر عمه
دوروش : خب بیاید بریم ، دوکان منتظره اونم خوشش نمیاد منتظر بمونه
آسدور : باشه ، خداحافظ سوسعم
سوسعم : بای بای
🔻خونه ی آتاکول ها
آسیه : نههههه ، دوروک اونجوری نه باید...
دوروک : سلام بچه ها
آسدور : سلام بابا جون
*دوروکو بغل کرد و دوروک سر آسدور رو بوسید*
آسیه: اوهوووو چرا ناراحتین؟
دوکان : چونکه...
دانوش: اووووو داداشای خوشتیپ و خواهر کوچیکه ی خوشگلممممم چطورین
آسدور: سلام داداش *دانوش بغلش کرد*
دانوش : داداشی ، ناراحتی ؟
آسدور: آره چونکه بابور خان پارتیو خراب کرد
دوروش : نخیر بابور نه ، سرکان خان پارتیو خراب کرد
دوکان: راست میگه سرکان بود
دوروک : چی میگید شماها؟ دوتاتون که میگید سرکان بود ، از اون طرف آسدور میگه بابور بود ، جریان چیه؟؟؟
آسیه : راست میگه ماجرا چیه؟
آسدور: من تعریف میکنم واستون *ماجرا رو تعریف کرد*
دوروک و آسیه به هم نگاه کردن و کلی خندیدن 🤣 بچه ها هم حاج و واج بهشون نگاه میکردن
آسدور با تعجب : چیشد؟
دوکان : راست میگه واقعا. چیشد؟
دوروش : چرا دارن میخندن؟
دانوش : منم داره خندم میگیره الان
آسدور : مامان چیشد؟ بابااااا
دوروش : ماماننننن چرا میخندید؟
آسدور: باباااااا ، نخند آخه نگاه کنید چجوری میخنده هاااااا نخند، باباااااا
دوکان : ماماننننن، بابااااا ای خداااا نخندید
آسیه با نفس نفس:وای، میدونستید ماجرای منو بابات و حتی آیبیکه و برک هم شبیهه شماهاست؟
دوروک: پس راست میگن تقدیر مادر رو واسه دختراش مینویسن
آسیه : آره...
بعد صدسال پارت گذاشتم امیدوام لذت ببرید😁🤣
پارت ۲۲💎
جانر : دستت درد نکنه به لطفت دوست پسر ناشناس خواهرمو شناسایی کردم🤣
آسدور: خواهش میکنم😁
سوسعم: آسدور جاننننن دختر عمه ی گرامی تو هیچ خبر داری من چهل ساعته دارم دنبال تو میگردمممم
آسدور: دختر دایی گرامی سوسعم عزیزم ، از نظر تو من علم غیب دارم؟
سوسعم: جانر جون میدونستی اگه دوکان و دوروش تو رو این گوشه با آسدور پیدا کنن یه بلایی بد تر از سرکان سرت میارن؟
جانر: آره میدونم، واسه همین من دیگه رفتم. فعلا خداحافظ
آسدور: خداحافظ
سوسعم هم دست تکون داد براش
سوسعم : آسدور جریان چیه ؟
آسدور : اوففففف بگم باورت نمیشه
سوسعم : چی شده ؟ بهت اعتراف کرد؟
آسدور: نه بابا ، جانر یه خواهر داره به اسم سیلا
سوسعم : خببببب
آسدور : سیلا دوست دختر دانوشه
سوسعم : هااااااااااا، این خبر مثل بمب میترکه آسدور
آسدور : ببین ولی بین خودمون بمونه ها
سوسعم : باشه باشه خیالت راحت من به کسی نمیگم
آسدور : خوبه
دوروش : میدونستی من بدبخت پنج ساعته دارم دنبال شما دوتا میگردم ، یهو غیب میشید...
آسدور: خب بابا اومدیم ، پارتی رو که زهرمارمون کردن ذاتا
سوسعم : گل گفتی دختر عمه
دوروش : خب بیاید بریم ، دوکان منتظره اونم خوشش نمیاد منتظر بمونه
آسدور : باشه ، خداحافظ سوسعم
سوسعم : بای بای
🔻خونه ی آتاکول ها
آسیه : نههههه ، دوروک اونجوری نه باید...
دوروک : سلام بچه ها
آسدور : سلام بابا جون
*دوروکو بغل کرد و دوروک سر آسدور رو بوسید*
آسیه: اوهوووو چرا ناراحتین؟
دوکان : چونکه...
دانوش: اووووو داداشای خوشتیپ و خواهر کوچیکه ی خوشگلممممم چطورین
آسدور: سلام داداش *دانوش بغلش کرد*
دانوش : داداشی ، ناراحتی ؟
آسدور: آره چونکه بابور خان پارتیو خراب کرد
دوروش : نخیر بابور نه ، سرکان خان پارتیو خراب کرد
دوکان: راست میگه سرکان بود
دوروک : چی میگید شماها؟ دوتاتون که میگید سرکان بود ، از اون طرف آسدور میگه بابور بود ، جریان چیه؟؟؟
آسیه : راست میگه ماجرا چیه؟
آسدور: من تعریف میکنم واستون *ماجرا رو تعریف کرد*
دوروک و آسیه به هم نگاه کردن و کلی خندیدن 🤣 بچه ها هم حاج و واج بهشون نگاه میکردن
آسدور با تعجب : چیشد؟
دوکان : راست میگه واقعا. چیشد؟
دوروش : چرا دارن میخندن؟
دانوش : منم داره خندم میگیره الان
آسدور : مامان چیشد؟ بابااااا
دوروش : ماماننننن چرا میخندید؟
آسدور: باباااااا ، نخند آخه نگاه کنید چجوری میخنده هاااااا نخند، باباااااا
دوکان : ماماننننن، بابااااا ای خداااا نخندید
آسیه با نفس نفس:وای، میدونستید ماجرای منو بابات و حتی آیبیکه و برک هم شبیهه شماهاست؟
دوروک: پس راست میگن تقدیر مادر رو واسه دختراش مینویسن
آسیه : آره...
بعد صدسال پارت گذاشتم امیدوام لذت ببرید😁🤣
۴.۳k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.