کافه پروکوپ فصل اول/پارت ۳۰
از زبان کاترین: منو جونگکوک همو دوس داشتیم ولی حرفای مادربزرگم هم حقیقت بود من زندگی نکردم من احتیاج دارم یکم به خودم فکر کنم کاری که هیچوقت تا حالا نکردم درست ۱۲ روز بود که به حرفای مادربزرگم فکر میکردم همه روزا و ساعتاشو دقیق شمردم چون سخت میگذشت چون فراموش نمیکردم ولی بلاخره به نتیجه رسیدم...
از زبان جونگکوک:
یه روز عصر ساعت ۶ بود که کاترین بهم زنگ زد و گفت حتما باید منو سریع ببینه منم رفتم پیشش توی کافه پروکوپ قرار گذاشتیم رفتم دیدم نشسته سر میز و داره بیرونو میبینه درست همون میزی که من اولین بار سرش نشستم و کاترینو دیدم ...
رفتم پیشش نشستم شاخه گل رزی رو که براش خریده بودم بهش دادم اون عاشق رز سفید بود وقتی نشستم پیشش بهم لبخندی زد و گفت: خب جونگکوک چی میخوای سفارش بدی؟ البته این بار به عنوان گارسون سفارش نمیگیرم منم میخوام مثل یه مشتری درجه یک رفتار کنم
خندیدم و گفتم: پس اول شما سفارش بده دوشیزه
سفارشامونو که گرفتن کاترین گفت: جونگکوک باید باهات حرف مهمی بزنم
جونگکوک: بگو عزیزم میشنوم
کاترین: اگه یه روزی یه اتفاقی بیفته و تو دلت نخواددیگه با من ادامه بدی اونوقت چیکار میکنی؟
جونگکوک: چی؟ این چه حرفی بود الان؟
کاترین: خواهش میکنم لطفا منطقی و جدی صحبت کن
از زبان کاترین: جونگکوک نمیدونست چخبر شده و با تردید جواب داد: خب اگه دلم با کسی نباشه ادامه نمیدم نمیخوام هم خودمو گول بزنم هم طرف مقابلمو ولی برای چی پرسیدی ؟
آب گلومو قورت دادم و گفتم: پس میتونم باهات رو راست و منطقی باشم
جونگکوک جوابی نداد...
بنابراین ادامه دادم: من ...من راستش...
ببین جونگکوک من از روزی که به دنیا اومدم جز سختی چیزی ندیدم با همین سن کمم اندازه تو و تهیونگ و جیمین تجربه دارم ولی دیگه خسته شدم میخوام حالا که توان زندگی کردنو پیدا کردم حالا که یه ثروتی به دست آوردم برای خودم زندگی کنم
جونگکوک: منظورت چیه کاترین؟ من جلوی زندگی کردنتو گرفتم؟
کاترین: نه اینطوری نمیخوام بگم من فقط میخوام چند سال بدون اینکه نگران کسی باشم و کسیو اداره کنم از زندگیم استفاده کنم
جونگکوک: این همون حرف من بود ولی با شیوه غیر مستقیم بیانش کردی یعنی حالا که پولدار شدی و بهت ارثی رسیده دیگه منو نمیخوای؟
کاترین: تو چرا انقد بد برداشت میکنی فک میکردم منطقی تر باشی
جونگکوک: منطقی؟ من عاشقتم لعنتی بخاطر تو نمیخواستم هیچوقت به کره برگردم تو داری چی به من میگی؟
کاترین: متاسفم جونگکوک فکر میکردم میتونیم بهتر از اینا از هم جدا شیم ولی دیگه کاریش نمیشه کرد تو بهترین خاطره زندگی من بودی واقعا میگم ؛ جز تو توی گذشتم هیچ چیز خوبی وجود نداشت خدانگهدار جئون جونگکوک...
از زبان جونگکوک:
کاترین از سر میز بلند شد و رفت....
از زبان جونگکوک:
یه روز عصر ساعت ۶ بود که کاترین بهم زنگ زد و گفت حتما باید منو سریع ببینه منم رفتم پیشش توی کافه پروکوپ قرار گذاشتیم رفتم دیدم نشسته سر میز و داره بیرونو میبینه درست همون میزی که من اولین بار سرش نشستم و کاترینو دیدم ...
رفتم پیشش نشستم شاخه گل رزی رو که براش خریده بودم بهش دادم اون عاشق رز سفید بود وقتی نشستم پیشش بهم لبخندی زد و گفت: خب جونگکوک چی میخوای سفارش بدی؟ البته این بار به عنوان گارسون سفارش نمیگیرم منم میخوام مثل یه مشتری درجه یک رفتار کنم
خندیدم و گفتم: پس اول شما سفارش بده دوشیزه
سفارشامونو که گرفتن کاترین گفت: جونگکوک باید باهات حرف مهمی بزنم
جونگکوک: بگو عزیزم میشنوم
کاترین: اگه یه روزی یه اتفاقی بیفته و تو دلت نخواددیگه با من ادامه بدی اونوقت چیکار میکنی؟
جونگکوک: چی؟ این چه حرفی بود الان؟
کاترین: خواهش میکنم لطفا منطقی و جدی صحبت کن
از زبان کاترین: جونگکوک نمیدونست چخبر شده و با تردید جواب داد: خب اگه دلم با کسی نباشه ادامه نمیدم نمیخوام هم خودمو گول بزنم هم طرف مقابلمو ولی برای چی پرسیدی ؟
آب گلومو قورت دادم و گفتم: پس میتونم باهات رو راست و منطقی باشم
جونگکوک جوابی نداد...
بنابراین ادامه دادم: من ...من راستش...
ببین جونگکوک من از روزی که به دنیا اومدم جز سختی چیزی ندیدم با همین سن کمم اندازه تو و تهیونگ و جیمین تجربه دارم ولی دیگه خسته شدم میخوام حالا که توان زندگی کردنو پیدا کردم حالا که یه ثروتی به دست آوردم برای خودم زندگی کنم
جونگکوک: منظورت چیه کاترین؟ من جلوی زندگی کردنتو گرفتم؟
کاترین: نه اینطوری نمیخوام بگم من فقط میخوام چند سال بدون اینکه نگران کسی باشم و کسیو اداره کنم از زندگیم استفاده کنم
جونگکوک: این همون حرف من بود ولی با شیوه غیر مستقیم بیانش کردی یعنی حالا که پولدار شدی و بهت ارثی رسیده دیگه منو نمیخوای؟
کاترین: تو چرا انقد بد برداشت میکنی فک میکردم منطقی تر باشی
جونگکوک: منطقی؟ من عاشقتم لعنتی بخاطر تو نمیخواستم هیچوقت به کره برگردم تو داری چی به من میگی؟
کاترین: متاسفم جونگکوک فکر میکردم میتونیم بهتر از اینا از هم جدا شیم ولی دیگه کاریش نمیشه کرد تو بهترین خاطره زندگی من بودی واقعا میگم ؛ جز تو توی گذشتم هیچ چیز خوبی وجود نداشت خدانگهدار جئون جونگکوک...
از زبان جونگکوک:
کاترین از سر میز بلند شد و رفت....
۱۰.۰k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.