" ممنوعیت های عجیب "
" ممنوعیت های عجیب "
" پارت ششم "
-تا حالا دقت کردی اینجا هیچ راه فراری نداره!
+چرا یکی داره!
با اشاره به دریچه ورود هوای روی سقف همه بهش خیره شدن « خب نظرتون چیه؟ » ناکلز با یکم نگرانی بهم خیره شد « چطوری میخوایم اون ارتفاع رو بریم بالا؟ »
با ملایمت یه لبخند ضایع زدم « باور کنید مخ نیستم^^` »
-شاید... بتونم... کمک کنم!
به طرف تیلز چرخیدم « اگه بتونی که عالیه ولی چجوری؟ » آروم از جاش بلند شد و روی پاهاش ایستاد. آروم آروم دم هاشو دور هم چرخوند و از زمین فاصله گرفت « واو » همه با بهت بهش خیره شده بودیم « هی هی منم میتونم کمک کنم! » این بار تنگل به صدا در اومده بود « من یه لمورم... فکر کنم بتونم با دم بزرگم شما رو تا بالا ببرم! » با لایک جوابشو دادم « این عالیه خب حالا فقط یه چیزی مونده... چجوری دریچه رو باز کنیم؟ » ناکلز که هنوز نگران بنظر میومد آروم جواب داد « شاید با قدرتم بتونم دریچه رو بشکنم ولی کسی که قراره منو نگه داره احتمالا نمیتونه... »
به زمین خیره شدم؛ حالا چیکار کنیم؟ کل تیکه های پازل کنار هم چیده شده بودن و فقط تیکه ی اصلی مونده بود!
-فکر کنم بتونم کمک کنم
امی درحالی که یه لبخند کوچیک زده بود اینو گفت « خب نظرتو بگو »
چشماشو بست و در یک آن روی دستش یه پتک نسبتا بزرگ پدیدار شد « خب... یجورایی قدرتمه! من... میتونم با فکر کردن بهش اونو بیارم پیش خودم... فکر نمیکردم بتونم ازش استفاده کنم! اونقدری بزرگ هست که به سقف برسه! »
با لبخند جوابشو دادم « خب پس ما قراره یه فرار بی نقص داشته باشیم »
امی چکششو آماده ی حرکت کرد و بعد با یه پرش کوچیک به دریچه نزدیک شد و یه ضربه زد؛ دریچه با صدای ( دنگ ) بزرگی از جا کنده شد و روی زمین افتاد. خب... زیاد تمیز نبود ولی تا متوجه نشدم باید بزنیم به چاک! همه پایین دریچه ایستادیم و با اشاره ی من تنگل و تیلز شروع کردن به بالا بردن بچه ها... منم به عنوان نفر آخر همه چی رو چک کردم و تیلز منو برد بالا « رفیق کارت عالیه » تیلز که انگار سرخ شده بود جواب داد « ممنون... »
ناکلز: حالا چی؟
من: خب داداش بزرگم همیشه میگه توی تمامی ساختمون های مجهز، حالا چه پلیس ها یا خلافکار ها... یه اتاق وجود داره که نقشه ی ساختمون و چمیدونم... کلی برگه اونجا نگه داری میشه... راحته میریم اونجا نقشه ی ساختمون و همینطور راه خروجی رو پیدا میکنیم و میریم بیرون پیش خانواده هامون! با شنیدن کلمات آخر همه ایستادن « چی شد؟ »
تیلز با اوقات تلخی جواب داد « راستش من... ما... خونواده نداریم! »
این داستان ادامه دارد...
" پارت ششم "
-تا حالا دقت کردی اینجا هیچ راه فراری نداره!
+چرا یکی داره!
با اشاره به دریچه ورود هوای روی سقف همه بهش خیره شدن « خب نظرتون چیه؟ » ناکلز با یکم نگرانی بهم خیره شد « چطوری میخوایم اون ارتفاع رو بریم بالا؟ »
با ملایمت یه لبخند ضایع زدم « باور کنید مخ نیستم^^` »
-شاید... بتونم... کمک کنم!
به طرف تیلز چرخیدم « اگه بتونی که عالیه ولی چجوری؟ » آروم از جاش بلند شد و روی پاهاش ایستاد. آروم آروم دم هاشو دور هم چرخوند و از زمین فاصله گرفت « واو » همه با بهت بهش خیره شده بودیم « هی هی منم میتونم کمک کنم! » این بار تنگل به صدا در اومده بود « من یه لمورم... فکر کنم بتونم با دم بزرگم شما رو تا بالا ببرم! » با لایک جوابشو دادم « این عالیه خب حالا فقط یه چیزی مونده... چجوری دریچه رو باز کنیم؟ » ناکلز که هنوز نگران بنظر میومد آروم جواب داد « شاید با قدرتم بتونم دریچه رو بشکنم ولی کسی که قراره منو نگه داره احتمالا نمیتونه... »
به زمین خیره شدم؛ حالا چیکار کنیم؟ کل تیکه های پازل کنار هم چیده شده بودن و فقط تیکه ی اصلی مونده بود!
-فکر کنم بتونم کمک کنم
امی درحالی که یه لبخند کوچیک زده بود اینو گفت « خب نظرتو بگو »
چشماشو بست و در یک آن روی دستش یه پتک نسبتا بزرگ پدیدار شد « خب... یجورایی قدرتمه! من... میتونم با فکر کردن بهش اونو بیارم پیش خودم... فکر نمیکردم بتونم ازش استفاده کنم! اونقدری بزرگ هست که به سقف برسه! »
با لبخند جوابشو دادم « خب پس ما قراره یه فرار بی نقص داشته باشیم »
امی چکششو آماده ی حرکت کرد و بعد با یه پرش کوچیک به دریچه نزدیک شد و یه ضربه زد؛ دریچه با صدای ( دنگ ) بزرگی از جا کنده شد و روی زمین افتاد. خب... زیاد تمیز نبود ولی تا متوجه نشدم باید بزنیم به چاک! همه پایین دریچه ایستادیم و با اشاره ی من تنگل و تیلز شروع کردن به بالا بردن بچه ها... منم به عنوان نفر آخر همه چی رو چک کردم و تیلز منو برد بالا « رفیق کارت عالیه » تیلز که انگار سرخ شده بود جواب داد « ممنون... »
ناکلز: حالا چی؟
من: خب داداش بزرگم همیشه میگه توی تمامی ساختمون های مجهز، حالا چه پلیس ها یا خلافکار ها... یه اتاق وجود داره که نقشه ی ساختمون و چمیدونم... کلی برگه اونجا نگه داری میشه... راحته میریم اونجا نقشه ی ساختمون و همینطور راه خروجی رو پیدا میکنیم و میریم بیرون پیش خانواده هامون! با شنیدن کلمات آخر همه ایستادن « چی شد؟ »
تیلز با اوقات تلخی جواب داد « راستش من... ما... خونواده نداریم! »
این داستان ادامه دارد...
۲.۲k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.