the trust
part 3
اسلاید ۲ : اتاقی که هجین داخلشه
اسلاید ۳: اتاقی که جییون داخلشه
هجین: بعد از کلی صحبت دوتاشون باهم از اتاق رفتن بیرون ولی با اینکه کلی صحبت کردیم من جواب سوال هایی که داشتم رو نگرفتم ذهنم بدجور بهم ریخته بود عصبی بودم واین برای من بد بود!
جییون: اونقدر اشک ریخته بودم که احساس میکردم دیگه نمیتونم حرف بزنم ولی من ادمیم که حتا اشکم رو در سکوت ریختم جوری که حتا دیوار های اتاق به زور از من صدایی میشنیدن
تهیونگ: ما اون دوتا رو با دستور عمو یوجین دزدیدیم از قبلش هم زیر نظرشون داشتیم و تک تک کاراشون رو میدونستیم
جونگکوک: ما بزرگ تریم مافیای کره هستیم و این کار ماست اما این اولین باری یه که من کسی رو اینقدر شجاع دیدیم با اینکه اون کوچیکترین شخصی بود که من دزدیه بودمش!
تهیونگ: کوک ....کوک...کوک...کووک...کووووووک
جونگکوک: هان چته باز چرا عربده میکشی توو
تهیونگ: تقصیر خودته یک ساعته دارم صدات میزنم کر شدی
جونگکوک: خودت کری
تهیونگ: دهنتو ببند گوش کن ببین چی میگم امروز چند تا تحویل بار داریم میدونی که دارم چی میگم درسته؟
جونگکوک: تو داری جوری حرف میزنی انگار من دفعه اولمه که این کار رو ...
تهیونگ: از اونجایی که هر دفعه میرینی منم مجبورم هردفعه توضیح بدم
جونگکوک: من میرینم جالبه؟
تهیونگ: ولش کن داشتیم باهم معامله رو چک میکردیم که باصدایی که شندیم سریع رفتیم سمت پله ها
جونگکوک: رفتیم در اتاق هجین رو باز کردیم ولی صحنه روبرومون به هیچ عنوان صحنه خوبی نبود
هجین اینقدر که خون بالا اورده بود که اگه میدیدیش فک میکردی مرده رنگش مثل گچ شده بود لباش کبود و بی حرکت غرق در خون رو زمین افتاده بود منو تهیونگ اونقدر تو شک بودیم که نمیدونستیم باید چیکار کنیم بعد از اینکه یکم به خودم اومدم رفتم بغلش کردم خوابوندمش رو تخت و به تهیونگ گفتم به دکتر مون زنگ بزنه
اصلا نمیتونستم باور کنم دختری که اونقدر محکم رک روبه ما وایستاد حالا تو این حال باشه بدنش سرد سرد بود عرق سردی رو پیشونیش نشسته بود
تهیونگ: بعد از اینکه زنگ زدم به دکتر رفتم کنار جونگکوک وایستادم پس چیزی که خواهرش میگفت این بود راستش اول باور نکردم که هجین مریض باشه چون هر وقت دیدمش سرحال و خوشحال بود ولی این به هردومون ثابت کرد که این دختر بد جور حالش بد بوده ولی به روی خودش نیاورده نمیدونستم باید به خواهرش بگم یه نه اگه میگفتم حتا دیوونه میشد اگر هم نگم بازهم همین شکلیه تا جایی که من فهمیدم خیلی به هم وابستن جوری که فقط خودشون دوتا رو دارن و کس دیگه ای رو ندارن!
جونگکوک: بلاخره دکتر اومد منم به ندیمه ها گفتم بیان و خونی که روی زمین ریخته شده رو تمیز کنن بعد از اینکه دکتر رفت رفتم کنار تختش پتو رو کشیدم روش
♡♡♡♡♡
اسلاید ۲ : اتاقی که هجین داخلشه
اسلاید ۳: اتاقی که جییون داخلشه
هجین: بعد از کلی صحبت دوتاشون باهم از اتاق رفتن بیرون ولی با اینکه کلی صحبت کردیم من جواب سوال هایی که داشتم رو نگرفتم ذهنم بدجور بهم ریخته بود عصبی بودم واین برای من بد بود!
جییون: اونقدر اشک ریخته بودم که احساس میکردم دیگه نمیتونم حرف بزنم ولی من ادمیم که حتا اشکم رو در سکوت ریختم جوری که حتا دیوار های اتاق به زور از من صدایی میشنیدن
تهیونگ: ما اون دوتا رو با دستور عمو یوجین دزدیدیم از قبلش هم زیر نظرشون داشتیم و تک تک کاراشون رو میدونستیم
جونگکوک: ما بزرگ تریم مافیای کره هستیم و این کار ماست اما این اولین باری یه که من کسی رو اینقدر شجاع دیدیم با اینکه اون کوچیکترین شخصی بود که من دزدیه بودمش!
تهیونگ: کوک ....کوک...کوک...کووک...کووووووک
جونگکوک: هان چته باز چرا عربده میکشی توو
تهیونگ: تقصیر خودته یک ساعته دارم صدات میزنم کر شدی
جونگکوک: خودت کری
تهیونگ: دهنتو ببند گوش کن ببین چی میگم امروز چند تا تحویل بار داریم میدونی که دارم چی میگم درسته؟
جونگکوک: تو داری جوری حرف میزنی انگار من دفعه اولمه که این کار رو ...
تهیونگ: از اونجایی که هر دفعه میرینی منم مجبورم هردفعه توضیح بدم
جونگکوک: من میرینم جالبه؟
تهیونگ: ولش کن داشتیم باهم معامله رو چک میکردیم که باصدایی که شندیم سریع رفتیم سمت پله ها
جونگکوک: رفتیم در اتاق هجین رو باز کردیم ولی صحنه روبرومون به هیچ عنوان صحنه خوبی نبود
هجین اینقدر که خون بالا اورده بود که اگه میدیدیش فک میکردی مرده رنگش مثل گچ شده بود لباش کبود و بی حرکت غرق در خون رو زمین افتاده بود منو تهیونگ اونقدر تو شک بودیم که نمیدونستیم باید چیکار کنیم بعد از اینکه یکم به خودم اومدم رفتم بغلش کردم خوابوندمش رو تخت و به تهیونگ گفتم به دکتر مون زنگ بزنه
اصلا نمیتونستم باور کنم دختری که اونقدر محکم رک روبه ما وایستاد حالا تو این حال باشه بدنش سرد سرد بود عرق سردی رو پیشونیش نشسته بود
تهیونگ: بعد از اینکه زنگ زدم به دکتر رفتم کنار جونگکوک وایستادم پس چیزی که خواهرش میگفت این بود راستش اول باور نکردم که هجین مریض باشه چون هر وقت دیدمش سرحال و خوشحال بود ولی این به هردومون ثابت کرد که این دختر بد جور حالش بد بوده ولی به روی خودش نیاورده نمیدونستم باید به خواهرش بگم یه نه اگه میگفتم حتا دیوونه میشد اگر هم نگم بازهم همین شکلیه تا جایی که من فهمیدم خیلی به هم وابستن جوری که فقط خودشون دوتا رو دارن و کس دیگه ای رو ندارن!
جونگکوک: بلاخره دکتر اومد منم به ندیمه ها گفتم بیان و خونی که روی زمین ریخته شده رو تمیز کنن بعد از اینکه دکتر رفت رفتم کنار تختش پتو رو کشیدم روش
♡♡♡♡♡
۳.۹k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.