pawn/پارت ۹۸
ا/ت بعد از پنج سال به همراه دخترش به سئول برگشت....
لحظاتی که با خانوادش دیدار تازه کرد حس و حال غریبی بود... احساسات فراوانی میونشون رد و بدل شد که غیر قابل توصیف بود... تمامش برای یوجین عجیب بنظر میرسید...
اما ات به وضوح تغییر رفتار خانوادشو حس میکرد... اونا از دیدن یوجین و شیرین زبونیاش به وجد اومده بودن.... و از اینکه یوجین رو به عنوان عضو جدیدی از خانواده کنارشون داشتن خیلی خوشحال بودن...
این برای ا/ت خیلی عجیب بود که مینهو خیلی به یوجین علاقمند شده بود و مدام در حال بازی کردن با اون بود...
بعد از برگشتن ا/ت توی شرکت پدرش مشغول به کار شد و توی خونه ی پدرش ساکن شد... در مورد یوجین هم شرایطی رو با خانوادش مطرح کرد و اونا کاملا پذیرفتن...
اون شرط کرده بود که تحت هیچ شرایطی کسی نفهمه پدر یوجین تهیونگ هستش... چون تونسته بود فامیلی خودش رو برای دخترش بزاره... از همه خواسته بود که اگر کسی در مورد پدر بچش پرسید بگن که یه همسر آمریکایی داشته که از هم جدا شدن... و بخاطر همین ات برگشته....
***********************************
رابطه ی یوجین با خانواده خوب بود اما گاهی هم بهانه میگرفت و ابراز بی طاقتی میکرد... ا/ت صرفا برای اینکه حوصلش سر نره اون رو توی یه مهدکودک ثبت نام کرده بود اما یوجین چندان سازگاری به خرج نمیداد... گویا اومدن به کره و دیدن آدمای جدید و فرهنگ جدید برای یه بچه ی پنج ساله قابل هضم نبود... اون گریه میکرد و دوستای خودش رو میخواست... ات هم کاملا با محبت و عاقلانه باهاش رفتار میکرد و سعی میکرد آرومش کنه....
یک روز که طبق معمول دنبال یوجین رفته بود تا از مهدکودک اونو برگردونه چیز عجیبی رو فهمید...
مربی مهد کودکش از رفتارای عجیب یوجین صحبت میکرد که امروز انجام داده بود... برای همین ا/ت سعی کرد با ملایمت بپرسه چرا اینکارو میکنه...
در حالیکه یوجین رو روی صندلی عقب گذاشته بود و براش کمربند بسته بود گفت:
امروز مربیت گفت که با همه انگلیسی صحبت کردی و دوستات متوجه حرفات نشدن... چرا اینکارو کردی عزیزم؟...
یوجین اخماش تو هم بود و با عصبانیت گفت: چون ازشون خوشم نمیاد
ات : عزیز دلم تو کره ای بلدی... دوستات که باهات مهربونن... چرا خوشت نمیاد؟
-چون دوستای خودمو میخوام
-خب... نظرت چیه که دیگه مهدکودک نیای؟...
یوجین دستاشو با عصبانیت گره کرد و ابروهای نازک و بورش رو درهم کشید... چشمای قشنگش تند تند پلک میزد و با لبهای سرخش گفت: بهتر! پیش بابا بزرگم میمونم!...
ا/ت میدونست که یوجین فقط به زمان نیاز داره تا عادت کنه و عوض شدن یه دفعه ی محیطش براش سخته...
**********************
تهیونگ هنوز به اجبار خانوادش با جیسو رفت و آمد داشت... از رفتار جیسو فهمیده بود که اون قصد بدی نداره و فقط به عنوان دوستشه... برای همین نگران نبود
لحظاتی که با خانوادش دیدار تازه کرد حس و حال غریبی بود... احساسات فراوانی میونشون رد و بدل شد که غیر قابل توصیف بود... تمامش برای یوجین عجیب بنظر میرسید...
اما ات به وضوح تغییر رفتار خانوادشو حس میکرد... اونا از دیدن یوجین و شیرین زبونیاش به وجد اومده بودن.... و از اینکه یوجین رو به عنوان عضو جدیدی از خانواده کنارشون داشتن خیلی خوشحال بودن...
این برای ا/ت خیلی عجیب بود که مینهو خیلی به یوجین علاقمند شده بود و مدام در حال بازی کردن با اون بود...
بعد از برگشتن ا/ت توی شرکت پدرش مشغول به کار شد و توی خونه ی پدرش ساکن شد... در مورد یوجین هم شرایطی رو با خانوادش مطرح کرد و اونا کاملا پذیرفتن...
اون شرط کرده بود که تحت هیچ شرایطی کسی نفهمه پدر یوجین تهیونگ هستش... چون تونسته بود فامیلی خودش رو برای دخترش بزاره... از همه خواسته بود که اگر کسی در مورد پدر بچش پرسید بگن که یه همسر آمریکایی داشته که از هم جدا شدن... و بخاطر همین ات برگشته....
***********************************
رابطه ی یوجین با خانواده خوب بود اما گاهی هم بهانه میگرفت و ابراز بی طاقتی میکرد... ا/ت صرفا برای اینکه حوصلش سر نره اون رو توی یه مهدکودک ثبت نام کرده بود اما یوجین چندان سازگاری به خرج نمیداد... گویا اومدن به کره و دیدن آدمای جدید و فرهنگ جدید برای یه بچه ی پنج ساله قابل هضم نبود... اون گریه میکرد و دوستای خودش رو میخواست... ات هم کاملا با محبت و عاقلانه باهاش رفتار میکرد و سعی میکرد آرومش کنه....
یک روز که طبق معمول دنبال یوجین رفته بود تا از مهدکودک اونو برگردونه چیز عجیبی رو فهمید...
مربی مهد کودکش از رفتارای عجیب یوجین صحبت میکرد که امروز انجام داده بود... برای همین ا/ت سعی کرد با ملایمت بپرسه چرا اینکارو میکنه...
در حالیکه یوجین رو روی صندلی عقب گذاشته بود و براش کمربند بسته بود گفت:
امروز مربیت گفت که با همه انگلیسی صحبت کردی و دوستات متوجه حرفات نشدن... چرا اینکارو کردی عزیزم؟...
یوجین اخماش تو هم بود و با عصبانیت گفت: چون ازشون خوشم نمیاد
ات : عزیز دلم تو کره ای بلدی... دوستات که باهات مهربونن... چرا خوشت نمیاد؟
-چون دوستای خودمو میخوام
-خب... نظرت چیه که دیگه مهدکودک نیای؟...
یوجین دستاشو با عصبانیت گره کرد و ابروهای نازک و بورش رو درهم کشید... چشمای قشنگش تند تند پلک میزد و با لبهای سرخش گفت: بهتر! پیش بابا بزرگم میمونم!...
ا/ت میدونست که یوجین فقط به زمان نیاز داره تا عادت کنه و عوض شدن یه دفعه ی محیطش براش سخته...
**********************
تهیونگ هنوز به اجبار خانوادش با جیسو رفت و آمد داشت... از رفتار جیسو فهمیده بود که اون قصد بدی نداره و فقط به عنوان دوستشه... برای همین نگران نبود
۱۷.۳k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.