*پارت دوازدهم*
+همه این کتابا، در مورد عدالت و بخشندگی و دوری از
ظلم و ستم حرف میزنن..چیزیایی که شما، بویی ازشون
نبردین...فکر میکنین این همه ظلم و ستم به یه مشت رعیت بی گناه که با شرایطی که براشون درست کردین، دارن به سختی زندگیو میگذرونن،لازمه؟؟ چیو میخواین ثابت کنین؟؟ ! اینکه قدرتمندین؟؟ میخواین همه ازتون بترسن؟؟..با این کارا، فقط دارین روز به روز، به آدمایی که ازتون متنفر میشن،
اضافه میکنین...
شمشیرش رو محکم رو میز کوبید و گفت:
_کافیه ملکه...یبار بهت گفتم تو کارایی که بهت مربوط نیست، دخالت نکن...چطور جرعت میکنی رو به روی من
بشینی و از شکل حکومت کردنم، انتقاد کنی..هااااان؟؟؟
+انتقاد میکنم چون همه به تنگ اومدن..ازین همه ظلم و ستمی که تو وجودتونه....از این-
_برام مهم نیست که مردم ازم متنفرن یا عاشقمن...من، هرطور دلم بخواد، حکومت میکنم...!!
+اطرافیانم بهم میگن که شما نسبت به من، لطف ویژه ای دارین .نمیدونم چیزایی که میگن، درسته یا نه، اما اینو
بدونین، تا زمانیکه به این اوضاعی که برای مردم درست کردین، ادامه بدین، هیچ جایگاهی تو قلبم ندارین...حتی اگه مجبورم کنین مثل دفعه اول، باهاتون هم**خواب بشم، حتی اگه مادر
جانشینتون بشم، حتی اگه سال های سال بگذره...
از رو زمین، بلند شدم و بعد از گفتن"تصمیم با خودتونه" از
سالن، بیرون اومدم...*توجه کردین چقد "از"داشت😂*
&صدای داد و فریادتون تا اینجا میومد..اتفاقی افتاده؟
+اتفاقی نیوفتاده، فقط یه سری چیزا ازین به بعد قراره تغییر کنه...
درست یک هفته از آخرین ملاقاتم با پادشاه میگذره، تک و توک، از گوشه و کنار، میشنوم که پادشاه چرا یهو عوض شدن یا اینکه تو این مدت کم، چیشده که سعی میکنن خشمشون رو
کنترل کنن و خب شنیدن همه اینا، باعث خوشحالیه؛ چون منو به این نتیجه میرسونه که حق با بقیست و من براشون، مهمم.
درختای سر سبز با شکوفه های سفید و زرد، گل های اطلسی و بنفشه، سبزه های بلند باغچه، همه و همه وادارم کردن تا با
کلی خواهش و التماس، بانو هان رو راضی کنم که بزاره تو ایوون قثر خودم، بشینم و نقاشی منظره رو به روم رو بکشم.
غرق کشیدن ظرافت های منظرم بودم که...
_شنیده بودم که ملکه ی من، تو نقاشی کردن، مهارت دارن ولی نمیدونستم میتونن چنین اثر زیبایی خلق کنن...شما
واقعا هنرمند هستین.
با شنیدن صدای عالیجناب، قلمو رو زمین گذاشتم و برای ادای
احترام، بلند شدم..تعریفی که ازم کرد، نسیم خنکی رو تو وجودم به جریان انداخت و باعث شد، ناخودآگاه، لبخندی
بزنم.
+متشکرم سرورم...
رو به روم نشست. نگاه دقیق تری به نقاشی انداخت و گفت:
_چهره هم میتونین طرح بزنین؟؟
نگاهی بهش انداختم و سرمو تکون دادم.
شرایط:
Like:35
Comment:10
نبردین...فکر میکنین این همه ظلم و ستم به یه مشت رعیت بی گناه که با شرایطی که براشون درست کردین، دارن به سختی زندگیو میگذرونن،لازمه؟؟ چیو میخواین ثابت کنین؟؟ ! اینکه قدرتمندین؟؟ میخواین همه ازتون بترسن؟؟..با این کارا، فقط دارین روز به روز، به آدمایی که ازتون متنفر میشن،
اضافه میکنین...
شمشیرش رو محکم رو میز کوبید و گفت:
_کافیه ملکه...یبار بهت گفتم تو کارایی که بهت مربوط نیست، دخالت نکن...چطور جرعت میکنی رو به روی من
بشینی و از شکل حکومت کردنم، انتقاد کنی..هااااان؟؟؟
+انتقاد میکنم چون همه به تنگ اومدن..ازین همه ظلم و ستمی که تو وجودتونه....از این-
_برام مهم نیست که مردم ازم متنفرن یا عاشقمن...من، هرطور دلم بخواد، حکومت میکنم...!!
+اطرافیانم بهم میگن که شما نسبت به من، لطف ویژه ای دارین .نمیدونم چیزایی که میگن، درسته یا نه، اما اینو
بدونین، تا زمانیکه به این اوضاعی که برای مردم درست کردین، ادامه بدین، هیچ جایگاهی تو قلبم ندارین...حتی اگه مجبورم کنین مثل دفعه اول، باهاتون هم**خواب بشم، حتی اگه مادر
جانشینتون بشم، حتی اگه سال های سال بگذره...
از رو زمین، بلند شدم و بعد از گفتن"تصمیم با خودتونه" از
سالن، بیرون اومدم...*توجه کردین چقد "از"داشت😂*
&صدای داد و فریادتون تا اینجا میومد..اتفاقی افتاده؟
+اتفاقی نیوفتاده، فقط یه سری چیزا ازین به بعد قراره تغییر کنه...
درست یک هفته از آخرین ملاقاتم با پادشاه میگذره، تک و توک، از گوشه و کنار، میشنوم که پادشاه چرا یهو عوض شدن یا اینکه تو این مدت کم، چیشده که سعی میکنن خشمشون رو
کنترل کنن و خب شنیدن همه اینا، باعث خوشحالیه؛ چون منو به این نتیجه میرسونه که حق با بقیست و من براشون، مهمم.
درختای سر سبز با شکوفه های سفید و زرد، گل های اطلسی و بنفشه، سبزه های بلند باغچه، همه و همه وادارم کردن تا با
کلی خواهش و التماس، بانو هان رو راضی کنم که بزاره تو ایوون قثر خودم، بشینم و نقاشی منظره رو به روم رو بکشم.
غرق کشیدن ظرافت های منظرم بودم که...
_شنیده بودم که ملکه ی من، تو نقاشی کردن، مهارت دارن ولی نمیدونستم میتونن چنین اثر زیبایی خلق کنن...شما
واقعا هنرمند هستین.
با شنیدن صدای عالیجناب، قلمو رو زمین گذاشتم و برای ادای
احترام، بلند شدم..تعریفی که ازم کرد، نسیم خنکی رو تو وجودم به جریان انداخت و باعث شد، ناخودآگاه، لبخندی
بزنم.
+متشکرم سرورم...
رو به روم نشست. نگاه دقیق تری به نقاشی انداخت و گفت:
_چهره هم میتونین طرح بزنین؟؟
نگاهی بهش انداختم و سرمو تکون دادم.
شرایط:
Like:35
Comment:10
۲۵.۹k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.