فیک بی پایان
فیک بی پایان
پارت ۱۲
میشد کلافگی، سردرگمی و همچنین عصبانیت رو از چهره پسر تشخیص داد و همین دختر رو برای پرسیدن سوالش مردد میکرد
جدا از اون سوالات بی جوابی از ذهن کوک میگذشت که بد تر بهم ریختش میکرد
خاطره جالبی از جیمین نداشت البته اگه اون سال هارو نادیده میگرفت
هنوزم براش سخت بود که اون پسر چطور شد دشمنش
کسی که کوک هر وقت خسته بود میرفت پیشش، الان خودش شده دلیل خستگی هاش
با یاد اون زمان پسرک لبخند تلخ و کوتاهی زد که چشم ا/ت دور موند
هردو ترجیح دادن سکوت کنن که طبق انتظار ا/ت سر حرفو باز کرد
+خیلی سوال دارم که ترجیح میدم با مهم ترینش شروع کنم
حرفشو قطع کرد میدونست با یاد اوری اون خاطره تا توان حرف زدن نداره
_فک کنم بهتر باشه بزاریش بعدا
نمیخاست کوتاه بیاد ولی انگار فهمید حال پسر گرفتس
نمیخواست حالشو بد تر کنه چون شاید همه نقشه هاش بهم میخورد
وسایلشو جمع کرد و اماده رفتن بود، شمارشو روی یه برگه نوشت و گذاشت روی میز
+هر وقت برای جواب دادن ب سوالام اماده شدی بهم پیام بده، دفعه بعد نمیخوام خبری از کار باشه
پسر با گفتن کلمه «بعدا میبینمت» ب دختر نگاه کوتاهی انداخت که مساوی با بیرون رفتن دختر شد
ویو کوک
اونقد ذهنم درگیر گذشته بود ک حتی اگ میخواستمم نمیتونستم ب مشکلات الانم فکر کنم
یعنی براش راحت بود؟ له کردن اون همه خاطره انقد براش راحت بود؟
یعنی الانم اون زمان رو فراموش کرده؟
بخاطرش ناراحت نیست؟
کوک تو چت شده؟ قبلا هم با جیمین درگیر شده بودی الان چته؟
این سوالی بود ک خود پسر هم جوابش رو نمیدونست و حالا اون ناراحتی و اشفتگی تبدیل شده بود به خشم، خشمی غیر قابل کنترل، چیزی که نباید دوباره اتفاق میوفتاد.
دیگه حرکاتش دست خودش نبود، از جاش بلند شد و تماو وسایل روی میزشو ریخت پایین و بلافاصله میز رو برعکس کوبوند زمین که مساوی با تولید صدای وحشتناکی شد
با لگد تمام کلدون های توی اتاق رو برعکس کرد، دست مشت شدشو توی اینه کوبوند جدا از هزار تیکه شدن اینه دست خودش زخم شده بود و داشت ازش خون میرفت ولی پسرک هیچ دردی احساس نمیکرد
اون خاطرات فاکی همش از جلوی چشماش میگذشتن و باعث میشد بیشتر عصبی بشه
حدود نیم ساعت بعد تمام وسایل اتاق نابود شده بود و کوک با بدنی زخمی از اتاق اومد بیرون
معلوم نبود منشیش کدوم گوری رفته ولی هیچ اهمیتی براش نداشت فقط به خواب نیاز داشت و این تنها چیزی بود که حالشو خوب میکرد
(خواب، اهنگ، هندزفری)
اره با این سه عنصر جادویی تموم این سالا دووم اورده بود
نبودن اونا مساوی بود با نابودی کوک
هرچند الانم دسته کمی از نابودی نداشت
ولی جز خودش کسی اینو نمیدونست
پارت ۱۲
میشد کلافگی، سردرگمی و همچنین عصبانیت رو از چهره پسر تشخیص داد و همین دختر رو برای پرسیدن سوالش مردد میکرد
جدا از اون سوالات بی جوابی از ذهن کوک میگذشت که بد تر بهم ریختش میکرد
خاطره جالبی از جیمین نداشت البته اگه اون سال هارو نادیده میگرفت
هنوزم براش سخت بود که اون پسر چطور شد دشمنش
کسی که کوک هر وقت خسته بود میرفت پیشش، الان خودش شده دلیل خستگی هاش
با یاد اون زمان پسرک لبخند تلخ و کوتاهی زد که چشم ا/ت دور موند
هردو ترجیح دادن سکوت کنن که طبق انتظار ا/ت سر حرفو باز کرد
+خیلی سوال دارم که ترجیح میدم با مهم ترینش شروع کنم
حرفشو قطع کرد میدونست با یاد اوری اون خاطره تا توان حرف زدن نداره
_فک کنم بهتر باشه بزاریش بعدا
نمیخاست کوتاه بیاد ولی انگار فهمید حال پسر گرفتس
نمیخواست حالشو بد تر کنه چون شاید همه نقشه هاش بهم میخورد
وسایلشو جمع کرد و اماده رفتن بود، شمارشو روی یه برگه نوشت و گذاشت روی میز
+هر وقت برای جواب دادن ب سوالام اماده شدی بهم پیام بده، دفعه بعد نمیخوام خبری از کار باشه
پسر با گفتن کلمه «بعدا میبینمت» ب دختر نگاه کوتاهی انداخت که مساوی با بیرون رفتن دختر شد
ویو کوک
اونقد ذهنم درگیر گذشته بود ک حتی اگ میخواستمم نمیتونستم ب مشکلات الانم فکر کنم
یعنی براش راحت بود؟ له کردن اون همه خاطره انقد براش راحت بود؟
یعنی الانم اون زمان رو فراموش کرده؟
بخاطرش ناراحت نیست؟
کوک تو چت شده؟ قبلا هم با جیمین درگیر شده بودی الان چته؟
این سوالی بود ک خود پسر هم جوابش رو نمیدونست و حالا اون ناراحتی و اشفتگی تبدیل شده بود به خشم، خشمی غیر قابل کنترل، چیزی که نباید دوباره اتفاق میوفتاد.
دیگه حرکاتش دست خودش نبود، از جاش بلند شد و تماو وسایل روی میزشو ریخت پایین و بلافاصله میز رو برعکس کوبوند زمین که مساوی با تولید صدای وحشتناکی شد
با لگد تمام کلدون های توی اتاق رو برعکس کرد، دست مشت شدشو توی اینه کوبوند جدا از هزار تیکه شدن اینه دست خودش زخم شده بود و داشت ازش خون میرفت ولی پسرک هیچ دردی احساس نمیکرد
اون خاطرات فاکی همش از جلوی چشماش میگذشتن و باعث میشد بیشتر عصبی بشه
حدود نیم ساعت بعد تمام وسایل اتاق نابود شده بود و کوک با بدنی زخمی از اتاق اومد بیرون
معلوم نبود منشیش کدوم گوری رفته ولی هیچ اهمیتی براش نداشت فقط به خواب نیاز داشت و این تنها چیزی بود که حالشو خوب میکرد
(خواب، اهنگ، هندزفری)
اره با این سه عنصر جادویی تموم این سالا دووم اورده بود
نبودن اونا مساوی بود با نابودی کوک
هرچند الانم دسته کمی از نابودی نداشت
ولی جز خودش کسی اینو نمیدونست
۴.۳k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.