p:⁵³
بهت نگاهشو بهم داد ک لب زدم :علاقه دارم ...
اشکای ک روی گونم ریختون و پاک کردم...
تهیونگ:نمیزارم دیگ بخاطر کارای من گریه کنی
ا/ت:ولی من همین الانشم بخاطر تو دارم گریه میکنم...
از بس حق به جانب حرف زدم ک خندش گرفت ...با خندیدنش زخمش درد گرفت ...
ا/ت:واسه چی میخندی....الان زخمت باز میشه دلو رودت میریزه بیرون ....
قصد من شوخی و خنده نبود تمام حرفام جدی بود ولی نمیدونم چرا میخندید ...
ا/ت:فک کنم من و با دلقک اشتباه گرفتی...
پاشدم برم ک دستم و گرفت...
تهیونگ:حالا میشه نری دلقک جان...
ا/ت:تهیونگ اذیتم نکن...
وقتی این جمله ام و گفتم رنگ نگاهش عوض شد ...انگار ک یه چیز به دلش نشست ...نگاهش رنگش شیطنت گرفت ..درست مثل یه پسر بچه پنج ساله...
تهیونگ:اسمم و خیلی قشنگ میگی...
ا/ت:من اسمت و زیاد گفتم ....الان قشنگ شد؟..
تهیونگ:اون موقع خودم و میزدم به اون راه تا نفهمم چقد اسمو قشنگ میگی ...انگار ک هر حرفشو لمس میکنی...
ا/ت:امم....من برم ...توهم استراحت کن...ضربه های مرده واقعا سنگین بود ...
یه خنده تو گلویی کرد و بعد یه مکث گفت:اون زن......بهت چی گفت...در مورد چه حقایقی صحبت میکرد...
توقع همچین سوالی و نداشتم با هول گفتم:هیچی....همش تحدید بود ...
یه ابرو شو داد بالا و گفت:واقعا؟
تند سر تکون داد ...ولی شنیدم ک زیر لب گفت:من اینجوری فک نمیکنم...
بعد از اینکه از اتاق اومدم بیرون ...یه نگاه به ساعت کردم نزدیک به چهار صبح بود ...ولی اصلا خوابم نمیومد هیشکی خوابش نمیومد ...برای همین نشستم پیش بچه ها و حرف زدیم ....
رو به جیمین گفتم :اون زن....گرفتین ؟
نفسشو داد بیرون گفت :ن در رفت ...ولی یه راه برای گرفتنش هست ....
با بهت گفتم:چه راهی
جیمین:اون کار نیمه تمومشو میخواد تموم کنه ....باید گولش بزنیم ...اون میخواست ترو بکشه ...پس بر میگرده تا انجامش بده ...تو یه محلی ک ما تعیین میکنیم و اون میاد تا کارشو انجام بده ولی دستگیر میشه ....
ا/ت:یعنی من و به عنوان طعمه استفاده میکنی...
جیمین:این تنها راه ولی اگه تو بخوای انجامش نمیدیم ..اما اگه بری ما هواتو داریم از هیچی نترس...
کوک:راس میگه دیگ مثلا چهار تا بادیگارد داری ها ....البته یکیموم ناقصه...
جیمین یه نگاه به کوک کرد و گفت :راست میگی؟....تو ک خون میبینی غش میکنی....
کوک با اخم گفت :ادم باش بیشور ...من روحیم لطیفه
با خنده نگاه به کوک میکردم ....پسری ک از همون اول به دلم نشست ...پرو و رو مخ بود چه فکرایی ک راجبش نمیکردم ...ولی الان ...الان انگار یه حامی برام...
دوباره برگشتم سمت جیمین:من اگه برم ...
جین:تو انتخاب کن تا بری ما پشتتیم...
ناخدا یه لبخند اومد روی لبم ...حس کردم این همه سال ک تنها بودم ارزشش و واسه داشتن این ادمای دورم داشت ...چقد خوب بود ک دیگ حس تنهایی نداشتم ...
با باز شدن در اتاق تهیونگ همه برگشتیم سمتش...تهیونگ تکیه داده بود به در ...سریع از جام بلند شدم و رفتم سمتش...
ا/ت:چیزی شده؟
قبل از اینکه سوال دیگه ای بپرسم دستم گرفت و کشیدم تو اتاق و درم بست...با چشمای پر از تعجب نگاش میکردم ...ک صدای جیمین بلند شد :ادم دزدی اونم تو روز روشن؟..
تهیونگ:اولا ک شبه .....دوما هی واسه من بادیگار محافظ میکنن...تف تو روتون ک نتوستید از پس من ناقصم بر بیاین..
با اخم گفتم :ناقص خودشونن...
ک با لگدی ک به در خورد سه متر پریدم هوا...
کوک:بیخاصیت تا چند دقع پیش با ما میخواستی بری جنگ عجوزه خانم...الان ناقص شدیم؟....بیا بریم داداش بیا بریم بخوابیم...
تهیونگ:دهنو ببند کوک خوابم میاد...
کوک:داداش ما سر جات خواب بودیم؟....یا تختت و دزدیدیم...داشتیم حرف میزدیم دیگ ..توم میکپیدی..
تهیونگ با یه لبخند کجکی یه نگاهی بهم کرد و گفت:بالشتم دست شما ها بود...
با خجالت نگاش کردم ک لبشو گذاش روی لبم ...
اشکای ک روی گونم ریختون و پاک کردم...
تهیونگ:نمیزارم دیگ بخاطر کارای من گریه کنی
ا/ت:ولی من همین الانشم بخاطر تو دارم گریه میکنم...
از بس حق به جانب حرف زدم ک خندش گرفت ...با خندیدنش زخمش درد گرفت ...
ا/ت:واسه چی میخندی....الان زخمت باز میشه دلو رودت میریزه بیرون ....
قصد من شوخی و خنده نبود تمام حرفام جدی بود ولی نمیدونم چرا میخندید ...
ا/ت:فک کنم من و با دلقک اشتباه گرفتی...
پاشدم برم ک دستم و گرفت...
تهیونگ:حالا میشه نری دلقک جان...
ا/ت:تهیونگ اذیتم نکن...
وقتی این جمله ام و گفتم رنگ نگاهش عوض شد ...انگار ک یه چیز به دلش نشست ...نگاهش رنگش شیطنت گرفت ..درست مثل یه پسر بچه پنج ساله...
تهیونگ:اسمم و خیلی قشنگ میگی...
ا/ت:من اسمت و زیاد گفتم ....الان قشنگ شد؟..
تهیونگ:اون موقع خودم و میزدم به اون راه تا نفهمم چقد اسمو قشنگ میگی ...انگار ک هر حرفشو لمس میکنی...
ا/ت:امم....من برم ...توهم استراحت کن...ضربه های مرده واقعا سنگین بود ...
یه خنده تو گلویی کرد و بعد یه مکث گفت:اون زن......بهت چی گفت...در مورد چه حقایقی صحبت میکرد...
توقع همچین سوالی و نداشتم با هول گفتم:هیچی....همش تحدید بود ...
یه ابرو شو داد بالا و گفت:واقعا؟
تند سر تکون داد ...ولی شنیدم ک زیر لب گفت:من اینجوری فک نمیکنم...
بعد از اینکه از اتاق اومدم بیرون ...یه نگاه به ساعت کردم نزدیک به چهار صبح بود ...ولی اصلا خوابم نمیومد هیشکی خوابش نمیومد ...برای همین نشستم پیش بچه ها و حرف زدیم ....
رو به جیمین گفتم :اون زن....گرفتین ؟
نفسشو داد بیرون گفت :ن در رفت ...ولی یه راه برای گرفتنش هست ....
با بهت گفتم:چه راهی
جیمین:اون کار نیمه تمومشو میخواد تموم کنه ....باید گولش بزنیم ...اون میخواست ترو بکشه ...پس بر میگرده تا انجامش بده ...تو یه محلی ک ما تعیین میکنیم و اون میاد تا کارشو انجام بده ولی دستگیر میشه ....
ا/ت:یعنی من و به عنوان طعمه استفاده میکنی...
جیمین:این تنها راه ولی اگه تو بخوای انجامش نمیدیم ..اما اگه بری ما هواتو داریم از هیچی نترس...
کوک:راس میگه دیگ مثلا چهار تا بادیگارد داری ها ....البته یکیموم ناقصه...
جیمین یه نگاه به کوک کرد و گفت :راست میگی؟....تو ک خون میبینی غش میکنی....
کوک با اخم گفت :ادم باش بیشور ...من روحیم لطیفه
با خنده نگاه به کوک میکردم ....پسری ک از همون اول به دلم نشست ...پرو و رو مخ بود چه فکرایی ک راجبش نمیکردم ...ولی الان ...الان انگار یه حامی برام...
دوباره برگشتم سمت جیمین:من اگه برم ...
جین:تو انتخاب کن تا بری ما پشتتیم...
ناخدا یه لبخند اومد روی لبم ...حس کردم این همه سال ک تنها بودم ارزشش و واسه داشتن این ادمای دورم داشت ...چقد خوب بود ک دیگ حس تنهایی نداشتم ...
با باز شدن در اتاق تهیونگ همه برگشتیم سمتش...تهیونگ تکیه داده بود به در ...سریع از جام بلند شدم و رفتم سمتش...
ا/ت:چیزی شده؟
قبل از اینکه سوال دیگه ای بپرسم دستم گرفت و کشیدم تو اتاق و درم بست...با چشمای پر از تعجب نگاش میکردم ...ک صدای جیمین بلند شد :ادم دزدی اونم تو روز روشن؟..
تهیونگ:اولا ک شبه .....دوما هی واسه من بادیگار محافظ میکنن...تف تو روتون ک نتوستید از پس من ناقصم بر بیاین..
با اخم گفتم :ناقص خودشونن...
ک با لگدی ک به در خورد سه متر پریدم هوا...
کوک:بیخاصیت تا چند دقع پیش با ما میخواستی بری جنگ عجوزه خانم...الان ناقص شدیم؟....بیا بریم داداش بیا بریم بخوابیم...
تهیونگ:دهنو ببند کوک خوابم میاد...
کوک:داداش ما سر جات خواب بودیم؟....یا تختت و دزدیدیم...داشتیم حرف میزدیم دیگ ..توم میکپیدی..
تهیونگ با یه لبخند کجکی یه نگاهی بهم کرد و گفت:بالشتم دست شما ها بود...
با خجالت نگاش کردم ک لبشو گذاش روی لبم ...
۱۹۶.۱k
۱۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.