pawn/پارت ۵۶
تهیونگ: مشکل اینه که... یهویی نیست... اینا یهویی به ذهنم نیومده...
ا/ت دستامو توی دستاش فشار داد و گفت: تهیونگا... داری نگرانم میکنی... خواهش میکنم واضح حرف بزن...
بیشتر از این نمیتونستم تظاهر کنم... داشتم به جنون میرسیدم... بار سنگینی رو حس میکردم... باید بهش میگفتم... برای همین گوشیمو از جیبم بیرون آوردم... اون پی وی واتساپ و اون پیاما رو بهش نشون دادم... منتظر دیدن واکنشش بودم... اولش ریلکس بود... وقتی چشمش به عکسا و پیاما افتاد دستشو گذاشت روی سینش و با حالت وحشتزده گفت: تهیونگا... اینا دروغه... باور کن دروغه... ببین من برات توضیح میدم... اون روز وقتی تو زنگ زدی همه چی همونطوری بود که بهت گفتم ولی بعد...
تهیونگ: هیشششششش... هیچی نگو!... اگه توضیحی داشتی باید خودت زودتر میومدی و بهم میگفتی... من همش خودمو نگه داشتم... هیچ حرفی نزدم چون منتظر بودم خودت بیای و بهم بگی... ولی تو هیچ اشاره ای بهش نکردی
ا/ت : باشه تهیونگا... میدونم نگفتن من باعث شده بیشتر شک کنی... ولی باور کن فقط سهل انگاری بود... فک نمیکردم اهمیتی داشته باشه... فک نمیکردم کسی بخواد از چنین موضوع ساده ای سواستفاده کنه
تهیونگ: ا/ت... خواهش میکنم چیزی نگو... نمیخوام بیشتر بشنوم... اگه اینا رو باور میکردم که الان پیشت نبودم...
از زبان تهیونگ:
وقتی اجازه ندادم ا/ت توضیحشو بگه دیدم که بغض کرد... اشک از چشمش سرازیر شد و گفت: باشه... هیچی نمیگم... فقط تو باور میکنی که من کاری نکردم؟ تهیونگا... جز تو هیچکس تو زندگی من نخواهد بود
تهیونگ: باور میکنم... اما از نگفتنت دلخورم... هیچیو از من پنهان نکن!...
ا/ت اشکشو پاک کرد و سرشو تکون داد...
و گفت: باشه... باشه... هرچی تو بگی عزیزم... هرچی تو بخوای... من هرطور شده میفهمم کی این عکسا رو گرفته!
تهیونگ: لازم نکرده تو کاری بکنی... خودم پیگیرشم...
از زبان ا/ت:
دست خودم نبود... نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم... اما تهیونگ ازم ناراحت بود... فقط نگام میکرد... برام مهم نبود کجاییم و چقد آدم اطرافمون هست... فقط دلم میخواست تهیونگ باورم کنه که چقد عاشقشم... و هیچوقت بهش خیانت نمیکنم...
برای همین بغلش کردم... محکم دستامو دورش گره کردم و لبامو گذاشتم روی لبش...
از زبان تهیونگ:
ا/ت منو بوسید... همه داشتن نگامون میکردن... وقتی اشکاشو دیدم... وقتی دیدم اینطوری تقلا میکنه برای اینکه باورش کنم... قلبم به درد اومد... وقتی ا/ت کاری نکرده پس حتما پای کسی در میونه که میخواد ما رو اذیت کنه!...
بعد از لحظاتی ا/ت ازم فاصله گرفت و با چشمای گریونش گفت: بهم بگو که دوسم داری
تهیونگ: دوست دارم عزیزم....
روز بعد...
از زبان ووک:
توی شرکتم بودم... در واقع من این شرکت رو داشتم تا سرپوشی باشه برای همه کارایی که انجام میدم...
ا/ت دستامو توی دستاش فشار داد و گفت: تهیونگا... داری نگرانم میکنی... خواهش میکنم واضح حرف بزن...
بیشتر از این نمیتونستم تظاهر کنم... داشتم به جنون میرسیدم... بار سنگینی رو حس میکردم... باید بهش میگفتم... برای همین گوشیمو از جیبم بیرون آوردم... اون پی وی واتساپ و اون پیاما رو بهش نشون دادم... منتظر دیدن واکنشش بودم... اولش ریلکس بود... وقتی چشمش به عکسا و پیاما افتاد دستشو گذاشت روی سینش و با حالت وحشتزده گفت: تهیونگا... اینا دروغه... باور کن دروغه... ببین من برات توضیح میدم... اون روز وقتی تو زنگ زدی همه چی همونطوری بود که بهت گفتم ولی بعد...
تهیونگ: هیشششششش... هیچی نگو!... اگه توضیحی داشتی باید خودت زودتر میومدی و بهم میگفتی... من همش خودمو نگه داشتم... هیچ حرفی نزدم چون منتظر بودم خودت بیای و بهم بگی... ولی تو هیچ اشاره ای بهش نکردی
ا/ت : باشه تهیونگا... میدونم نگفتن من باعث شده بیشتر شک کنی... ولی باور کن فقط سهل انگاری بود... فک نمیکردم اهمیتی داشته باشه... فک نمیکردم کسی بخواد از چنین موضوع ساده ای سواستفاده کنه
تهیونگ: ا/ت... خواهش میکنم چیزی نگو... نمیخوام بیشتر بشنوم... اگه اینا رو باور میکردم که الان پیشت نبودم...
از زبان تهیونگ:
وقتی اجازه ندادم ا/ت توضیحشو بگه دیدم که بغض کرد... اشک از چشمش سرازیر شد و گفت: باشه... هیچی نمیگم... فقط تو باور میکنی که من کاری نکردم؟ تهیونگا... جز تو هیچکس تو زندگی من نخواهد بود
تهیونگ: باور میکنم... اما از نگفتنت دلخورم... هیچیو از من پنهان نکن!...
ا/ت اشکشو پاک کرد و سرشو تکون داد...
و گفت: باشه... باشه... هرچی تو بگی عزیزم... هرچی تو بخوای... من هرطور شده میفهمم کی این عکسا رو گرفته!
تهیونگ: لازم نکرده تو کاری بکنی... خودم پیگیرشم...
از زبان ا/ت:
دست خودم نبود... نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم... اما تهیونگ ازم ناراحت بود... فقط نگام میکرد... برام مهم نبود کجاییم و چقد آدم اطرافمون هست... فقط دلم میخواست تهیونگ باورم کنه که چقد عاشقشم... و هیچوقت بهش خیانت نمیکنم...
برای همین بغلش کردم... محکم دستامو دورش گره کردم و لبامو گذاشتم روی لبش...
از زبان تهیونگ:
ا/ت منو بوسید... همه داشتن نگامون میکردن... وقتی اشکاشو دیدم... وقتی دیدم اینطوری تقلا میکنه برای اینکه باورش کنم... قلبم به درد اومد... وقتی ا/ت کاری نکرده پس حتما پای کسی در میونه که میخواد ما رو اذیت کنه!...
بعد از لحظاتی ا/ت ازم فاصله گرفت و با چشمای گریونش گفت: بهم بگو که دوسم داری
تهیونگ: دوست دارم عزیزم....
روز بعد...
از زبان ووک:
توی شرکتم بودم... در واقع من این شرکت رو داشتم تا سرپوشی باشه برای همه کارایی که انجام میدم...
۱۶.۰k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.