آخر
ویو ات
رفتم تو خونه خواستم لامپو روشن کنم که یه پارچه اومد جلو صورتم نمیتونستم نفس بکشم و...
سیاهی
جیمین: من میرم ات رو بیارم خیلی طول کشید
ویو جیمین
رفتم تو خونه تعجب کردم که همه جا تاریکه لامپ رو روشن کردم با صحنه ای که دیدم برای چند لحظه سر جام خشکم زد همه جا به هم ریخته بود و چند تا قطره خون تازه رو زمین بود به عنوان مافیای حرفه ای میدونستم کار کیا میتونه باشه
کوک: ای خدا چرا انقدر طولش میدن من برم ببینم چی شده
جیمین همه چیو برای کوک گفت
تهیونگ: چرا دارن یکی یکی غیب میشن... شوگا بیا بریم بیاریمشون
ویو ادمین
تهیونگ و شوگا هم موضوع رو فهمیدن و اومدن بیرون و به بقیه هم موضوع رو گفتن و به مخفیگاه دومین مافیا بزرگ کره رسیدن
بعد جنگ و خون ریزی و اینا...(حوصله ندارم خوابم میاد)
جیمین: شما اینا رو یه جا ببندین تا به هوش نیومدن (منظورش مامورای دشمنشون بود که بیهوششون کرده بودند) من میرم دنبال ات میدونم کی پشت این قضیه هست
ویو جیمین
داشتم یکی یکی اتاقا رو میگشتم که رسیدم به یه در قرمز سریع درو باز کردم و با صحنه ای که دیدم خون جلو چشمام جمع شد
ات عین گچ سفید شده بود چشماش از شدت گریه قرمز شده بود و نفس کشیدن از همیشه براش سخت تر بود
جیمین: ات... ات خوبی الان هر دو با هم از اینجا میریم بیرون منو ببخ...
ات: جی... جیمین... از اینجا... برو...(سرفه خون)
جیمین: چی؟
ات: فرار کن
همون موقع یه مردی تفنگی رو بالا سر ات گرفت
جیمین: فی... فیلیکس
فیلیکس: خوش حالم که میبینمت جیمین سریع تر میرم سر اصل مطلب خودت میدونی که نامزد خوشگلت میتونه انقدر اینجا بمونه تا به خاطر بیماریش بمیره یا به دست من کشته شه یا خودت اونو نجات بدی و به بیمارستان ببری انتخاب با توعه
جیمین: چی میخوای
فلیکس: باند مافیاتو میخوام فقط سه ثانیه وقط داری
ات: برو... قبول نکن
فلیکس: سه.... دو
ویو ات
همین که دو رو گفت اماده بودم برای مردن یه دفعه قلبم گرفت و افتادم رو زمین نتونستم هیچی ببینم و فقط صدا میشنیدم صدای شکستن شیشه. شلیک گلوله. ات گفتن های جیمین
صدای جیمین رو که شنیدم اروم شدم چشمام رو باز کردم صورت هر هفت نفروشونو دیدم فهمیدم مثل همیشه تو همه ی ماموریت ها موفق شدن
شاید این اخرین باری باشه که میبنمشون
خیلی حالم بد بود خسته بودم و چشمامو بستم
و تو اون روز اخرین تصویری که یادمه لامپای سقف بیمارستان بود که با سرعت میگذشتن و جیمین و بقیه اعضا صدام میکردن
دو هفته بعد
پرستار با عجله اومد سمت اعضا که رو صندلی بیمارستان نشسته بودن
پرستار: همراه خانم ات
جیمین با عجله رفت سمت پرستار
جیمین: بله من نامزدشم
پرستار: خوشبختانه بعد از دو هفته ایشون به هوش اومدن و دکتر تشخیص داد که ایشون جراحی موفقی داشتن
امیدوارم خوشتون اومده باشه
این پارت اخر از این فیک بود
دلم نیومد غمگینش کنم
لطفا تو کامت نظرتون رو راجع به این فیک بدین و بگین کدوم پارت رو بیشتر دوست داشتین و کجا های داستان ناراحت شدین یا استرس گرفتین
احساسات خودتون رو با ما درمیون بزارین
رفتم تو خونه خواستم لامپو روشن کنم که یه پارچه اومد جلو صورتم نمیتونستم نفس بکشم و...
سیاهی
جیمین: من میرم ات رو بیارم خیلی طول کشید
ویو جیمین
رفتم تو خونه تعجب کردم که همه جا تاریکه لامپ رو روشن کردم با صحنه ای که دیدم برای چند لحظه سر جام خشکم زد همه جا به هم ریخته بود و چند تا قطره خون تازه رو زمین بود به عنوان مافیای حرفه ای میدونستم کار کیا میتونه باشه
کوک: ای خدا چرا انقدر طولش میدن من برم ببینم چی شده
جیمین همه چیو برای کوک گفت
تهیونگ: چرا دارن یکی یکی غیب میشن... شوگا بیا بریم بیاریمشون
ویو ادمین
تهیونگ و شوگا هم موضوع رو فهمیدن و اومدن بیرون و به بقیه هم موضوع رو گفتن و به مخفیگاه دومین مافیا بزرگ کره رسیدن
بعد جنگ و خون ریزی و اینا...(حوصله ندارم خوابم میاد)
جیمین: شما اینا رو یه جا ببندین تا به هوش نیومدن (منظورش مامورای دشمنشون بود که بیهوششون کرده بودند) من میرم دنبال ات میدونم کی پشت این قضیه هست
ویو جیمین
داشتم یکی یکی اتاقا رو میگشتم که رسیدم به یه در قرمز سریع درو باز کردم و با صحنه ای که دیدم خون جلو چشمام جمع شد
ات عین گچ سفید شده بود چشماش از شدت گریه قرمز شده بود و نفس کشیدن از همیشه براش سخت تر بود
جیمین: ات... ات خوبی الان هر دو با هم از اینجا میریم بیرون منو ببخ...
ات: جی... جیمین... از اینجا... برو...(سرفه خون)
جیمین: چی؟
ات: فرار کن
همون موقع یه مردی تفنگی رو بالا سر ات گرفت
جیمین: فی... فیلیکس
فیلیکس: خوش حالم که میبینمت جیمین سریع تر میرم سر اصل مطلب خودت میدونی که نامزد خوشگلت میتونه انقدر اینجا بمونه تا به خاطر بیماریش بمیره یا به دست من کشته شه یا خودت اونو نجات بدی و به بیمارستان ببری انتخاب با توعه
جیمین: چی میخوای
فلیکس: باند مافیاتو میخوام فقط سه ثانیه وقط داری
ات: برو... قبول نکن
فلیکس: سه.... دو
ویو ات
همین که دو رو گفت اماده بودم برای مردن یه دفعه قلبم گرفت و افتادم رو زمین نتونستم هیچی ببینم و فقط صدا میشنیدم صدای شکستن شیشه. شلیک گلوله. ات گفتن های جیمین
صدای جیمین رو که شنیدم اروم شدم چشمام رو باز کردم صورت هر هفت نفروشونو دیدم فهمیدم مثل همیشه تو همه ی ماموریت ها موفق شدن
شاید این اخرین باری باشه که میبنمشون
خیلی حالم بد بود خسته بودم و چشمامو بستم
و تو اون روز اخرین تصویری که یادمه لامپای سقف بیمارستان بود که با سرعت میگذشتن و جیمین و بقیه اعضا صدام میکردن
دو هفته بعد
پرستار با عجله اومد سمت اعضا که رو صندلی بیمارستان نشسته بودن
پرستار: همراه خانم ات
جیمین با عجله رفت سمت پرستار
جیمین: بله من نامزدشم
پرستار: خوشبختانه بعد از دو هفته ایشون به هوش اومدن و دکتر تشخیص داد که ایشون جراحی موفقی داشتن
امیدوارم خوشتون اومده باشه
این پارت اخر از این فیک بود
دلم نیومد غمگینش کنم
لطفا تو کامت نظرتون رو راجع به این فیک بدین و بگین کدوم پارت رو بیشتر دوست داشتین و کجا های داستان ناراحت شدین یا استرس گرفتین
احساسات خودتون رو با ما درمیون بزارین
۶.۳k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.