مافیا من... فیک جیمین "فصل دو"
پارت:11
نشسته بودیم سر میز اما اصلا اشتها نداشتم
دستم رو گذشتتم روی شکمم حالم خوب نبود دلم برای بچم هم میسوخت ک چرا اینجوری شده
*خودتو ناراحت نکن من هستم باهم بچه رو بزرگ میکنیم
-پس پدر خودش چی چطور میتونه از بچه خودش بگذره و فکر کنه من دارم خیانت میکنم اونم من
-باید همون موقع ک ولم کرد و رفت میرفتم تا ب اینجا نرسین
*اتفاقیه ک افتادع منو جیمین از زمان مدرسه باهم رفیق بودین من اخلاقش رو میشناسم دست خودش نیست نمیتونه ب کسی اعتماد کنه
-من هر کسی نبودم
بلند شدم و گفتم:
-میرم تا کمی استراحت کنم
*باشه برو
.
.
از خواب بیدار شدم دستی ب صورتم کشیدم و بلند شدم تا برم پایین دیدم تهیونگ داره چیزی رو میخونه
-سلام
سریع برگشت سمت من و اونو پشت سرش قایم کرد
-چی شده چی رو قایم کردی
*هیچی
رفتم سمتش و از دستش گرفتمش
-ای..این دعوت نامه ازدواج
*ات اونو بده ب من
-جیمین میخاد با اون زنه ازدواج کنه
چشمام داشت سیاهی میرفت
تهیونگ سریع منو گرفت و نشوند روی کاناپه
رفت و برام ی لیوان اب اورد
از دستش گرفتم و کمی ازش رو وارد دهنم کردم
*حالت بهتره
-نمیتونه اینقدر راحت ازدواج کنه
*ات زیاد ب خودت فشار نیار ما که قرار نیست ب اون مراسم بریم
-چرا من میخام برم
*ات..
-فقط بگو باهام میای یا نه
*باشه
-مراسم امشبه پس میرم خودمو اماده کنم
رفتم توی اتاق و شروع کردم ب گریه کردن من ی راهی رو انتخاب کرده بودم
پس باید قوی باشم
.
.
-من اماده شدم
*خوبه بیا تا بریم
باهم دیگه رفتم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ب سمت مراسمی ک پدر دوتا بچه های من میخاست ازدواج کنه با ی دروغگو
پیاده شدیم خاستیم بریم داخل ک یکی دستم رو گرفت
نگاهی بهش کردم
*قوی باش من کنارتم
لبخندی زدم
-ممنون
باهم وارد مراسم شدیم اونقدرا هم شلوغ نبود
نگاهی ب دور و ورم کردم ک دیدم لینا توی دست پرستارشه
رفتم سمتش... ادامه دارد
شرط:
کامنت:کامنت حمایت
#فیک #جیمین #بی_تی_اس
نشسته بودیم سر میز اما اصلا اشتها نداشتم
دستم رو گذشتتم روی شکمم حالم خوب نبود دلم برای بچم هم میسوخت ک چرا اینجوری شده
*خودتو ناراحت نکن من هستم باهم بچه رو بزرگ میکنیم
-پس پدر خودش چی چطور میتونه از بچه خودش بگذره و فکر کنه من دارم خیانت میکنم اونم من
-باید همون موقع ک ولم کرد و رفت میرفتم تا ب اینجا نرسین
*اتفاقیه ک افتادع منو جیمین از زمان مدرسه باهم رفیق بودین من اخلاقش رو میشناسم دست خودش نیست نمیتونه ب کسی اعتماد کنه
-من هر کسی نبودم
بلند شدم و گفتم:
-میرم تا کمی استراحت کنم
*باشه برو
.
.
از خواب بیدار شدم دستی ب صورتم کشیدم و بلند شدم تا برم پایین دیدم تهیونگ داره چیزی رو میخونه
-سلام
سریع برگشت سمت من و اونو پشت سرش قایم کرد
-چی شده چی رو قایم کردی
*هیچی
رفتم سمتش و از دستش گرفتمش
-ای..این دعوت نامه ازدواج
*ات اونو بده ب من
-جیمین میخاد با اون زنه ازدواج کنه
چشمام داشت سیاهی میرفت
تهیونگ سریع منو گرفت و نشوند روی کاناپه
رفت و برام ی لیوان اب اورد
از دستش گرفتم و کمی ازش رو وارد دهنم کردم
*حالت بهتره
-نمیتونه اینقدر راحت ازدواج کنه
*ات زیاد ب خودت فشار نیار ما که قرار نیست ب اون مراسم بریم
-چرا من میخام برم
*ات..
-فقط بگو باهام میای یا نه
*باشه
-مراسم امشبه پس میرم خودمو اماده کنم
رفتم توی اتاق و شروع کردم ب گریه کردن من ی راهی رو انتخاب کرده بودم
پس باید قوی باشم
.
.
-من اماده شدم
*خوبه بیا تا بریم
باهم دیگه رفتم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ب سمت مراسمی ک پدر دوتا بچه های من میخاست ازدواج کنه با ی دروغگو
پیاده شدیم خاستیم بریم داخل ک یکی دستم رو گرفت
نگاهی بهش کردم
*قوی باش من کنارتم
لبخندی زدم
-ممنون
باهم وارد مراسم شدیم اونقدرا هم شلوغ نبود
نگاهی ب دور و ورم کردم ک دیدم لینا توی دست پرستارشه
رفتم سمتش... ادامه دارد
شرط:
کامنت:کامنت حمایت
#فیک #جیمین #بی_تی_اس
۵۱.۵k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.