معامله برای صلح پارت ۳
از زبان چویا*
طبق معمول از خواب بلند شدم و به قیافه از همیشه داغون ترم نگاه کردم؛ صورتمو شستم و به سمت اشپزخونه رفتم، کیک شکلاتی که دیروز تو راه برگشت به خونه گرفته بودمو از یخچال در آوردم و همراه نسکافه خوردم؛ نگاهی به ساعت کردم ۷:۰۰ بود و من باید تا ۷:۳۰ اونجا میبودم.
رفتم تک اتاقم و لباسامو انتخاب کردم . یه کت خاکستری ،جلیقه و شلوار مشکی، پیرهن سفید و کراوت آبی رنگ با کفشای قهوه ای تقریبا شبیه لباس مافیام بود با این فرق که کلاه و چوگر (همون چیزی ک دور گردنش میبنده) نداشتم. مشغول پوشیدن لباسام بودم که یاد دیروز افتادم.
فلش بک به دیروز*
+چییییی؟ ولی....آخه چراا؟. چیزی ک میشنیدم رو باور نمیکردم من....باید برم به اژانس؟ موری دوباره به حرف اومد: تو یکی از ازای خوب مافیا هستی و اینکه وقتی آبا لز اسیاب بیوفته میتونی برگردی، مرخصی.
اتمام فلش بک*
با یاد آوری حرف های رئیس دوندونهامو روی هم فشردم و از بین دندونهای قفل شدم غریدم:مردک... نفس عمیقی کشیدم و کفشامو پوشیدم و برای آخرین بار نگاهی به خودم کردم، بد نشده بود. به سمت در رفتم و از خونه خارج شدم؛ بعد از قفل کردن در بهسمت آژانس راه افتادم. تو راه به اسم و قیافه باقی ازای آژانس فکر کردم که یادم افتاد دازای هم تو آژانس کار میکنه. ناخواسته اخم بین ابرو هام نشست و زیر لب حرف زدم: اصلا دلم نمیخواد قیافه اون بانداژ حروم کن رو ببینم...
طبق معمول از خواب بلند شدم و به قیافه از همیشه داغون ترم نگاه کردم؛ صورتمو شستم و به سمت اشپزخونه رفتم، کیک شکلاتی که دیروز تو راه برگشت به خونه گرفته بودمو از یخچال در آوردم و همراه نسکافه خوردم؛ نگاهی به ساعت کردم ۷:۰۰ بود و من باید تا ۷:۳۰ اونجا میبودم.
رفتم تک اتاقم و لباسامو انتخاب کردم . یه کت خاکستری ،جلیقه و شلوار مشکی، پیرهن سفید و کراوت آبی رنگ با کفشای قهوه ای تقریبا شبیه لباس مافیام بود با این فرق که کلاه و چوگر (همون چیزی ک دور گردنش میبنده) نداشتم. مشغول پوشیدن لباسام بودم که یاد دیروز افتادم.
فلش بک به دیروز*
+چییییی؟ ولی....آخه چراا؟. چیزی ک میشنیدم رو باور نمیکردم من....باید برم به اژانس؟ موری دوباره به حرف اومد: تو یکی از ازای خوب مافیا هستی و اینکه وقتی آبا لز اسیاب بیوفته میتونی برگردی، مرخصی.
اتمام فلش بک*
با یاد آوری حرف های رئیس دوندونهامو روی هم فشردم و از بین دندونهای قفل شدم غریدم:مردک... نفس عمیقی کشیدم و کفشامو پوشیدم و برای آخرین بار نگاهی به خودم کردم، بد نشده بود. به سمت در رفتم و از خونه خارج شدم؛ بعد از قفل کردن در بهسمت آژانس راه افتادم. تو راه به اسم و قیافه باقی ازای آژانس فکر کردم که یادم افتاد دازای هم تو آژانس کار میکنه. ناخواسته اخم بین ابرو هام نشست و زیر لب حرف زدم: اصلا دلم نمیخواد قیافه اون بانداژ حروم کن رو ببینم...
۴.۳k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.