White Rose 🤍 ⁴²
(نویسنده: ببخشید دیر شد اینم پارت چهل و دوم تقدیمتون 🙂💜)
کوک ویو]
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم به ات نگاه کردم که خیلی عمیق خوابیده بود، موهاشو یکم ناز کردم و اسمشو صدا زدم: ات ات پاشو باید بریم جلسه
با شنیدن اسم جلسه یهو بلند شد نشست با دیدن قیافهی خواب آلودش و موهاش که تو هم رفته بود خندم گرفت که یدونه زد به بازوم
ات: به خودت بخند
بلند شد و رفت توی حموم منم بلند شدم و رفتم پایین نشستم سر میز صبحونه که خدمتکار ها حاضرش کرده بودن
بعد از حدود نیم ساعت ات برخلاف قیافهی صبحش خیلی شیک و مرتب در حالی که داشت کتابای آچا رو توی کوله پشتیش میزاشت با آچا اومدن پایین
آوا دویید سمتم: باباییی صبح بخیر (گونمو بوس کرد و نشست سر میز)
جونگکوک: صبح بخیر عزیزم
ات هم نشست سر میز: صبح بخیر دارلینگ
بهش لبخند آرومی زدم: صبح خودتم بخیر
بعد از صبحونه رفتیم مهدکودک، وقتی رسیدیم آچا رفت سرکلاسش و من و ات هم رفتیم سمت اتاق جلسه
وسطای جلسه داشتیم به حرفای مدیرشون گوش میکردیم که یهو در اتاق زده شد و پلین اومد تو: سلام ببخشید دیر رسیدم من مادر آچا هستم میتونم بیام تو؟
مدیر سرشو تکون داد: بله بفرمایید
اومد نشست در حالی که یه پاکت دستش بود، سرمو چرخوندم و به ات نگاه کردم در حالی که ریلکس نشسته بود و پلین رو به گچ دیوارم حساب نمیکرد، دستشو آروم تو دستم گرفتم و حدود یه بیست دقیقه بعد جلسه تموم شد
همونطوری که دست ات رو گرفته بودم بلند شدیم و خواستیم از اتاق بریم بیرون که پلین صدام زد
پلین: جونگکوک میشه یه لحظه حرف بزنیم خیلی مهمه
ات نگام کرد: اشکالی نداره باهاش حرف بزن من میرم تو ماشین منتظر میمونم
سرمو تکون دادم: باشه بیب راننده تو ماشینه
برگشتم سمت پلین: در مورد چی میخوای حرف بزنی که اینقدر مهمه؟
پلین پاکتی که دستش بود رو داد بهم: میتونی اینا رو نگاه کنی
پاکتو باز کردم و توش چند تا عکس بود، عکسا رو بیرون آوردم و بهشون نگاه کردم، عکس ات بود در حالی که توی کافه بودن و دستاشون تو دست هم بود
پلین: شنیدم دارین ازدواج میکنین با خودم گفتم شاید لازم باشه اینا رو ببینی...
#فیک_جونگ_کوک
کوک ویو]
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم به ات نگاه کردم که خیلی عمیق خوابیده بود، موهاشو یکم ناز کردم و اسمشو صدا زدم: ات ات پاشو باید بریم جلسه
با شنیدن اسم جلسه یهو بلند شد نشست با دیدن قیافهی خواب آلودش و موهاش که تو هم رفته بود خندم گرفت که یدونه زد به بازوم
ات: به خودت بخند
بلند شد و رفت توی حموم منم بلند شدم و رفتم پایین نشستم سر میز صبحونه که خدمتکار ها حاضرش کرده بودن
بعد از حدود نیم ساعت ات برخلاف قیافهی صبحش خیلی شیک و مرتب در حالی که داشت کتابای آچا رو توی کوله پشتیش میزاشت با آچا اومدن پایین
آوا دویید سمتم: باباییی صبح بخیر (گونمو بوس کرد و نشست سر میز)
جونگکوک: صبح بخیر عزیزم
ات هم نشست سر میز: صبح بخیر دارلینگ
بهش لبخند آرومی زدم: صبح خودتم بخیر
بعد از صبحونه رفتیم مهدکودک، وقتی رسیدیم آچا رفت سرکلاسش و من و ات هم رفتیم سمت اتاق جلسه
وسطای جلسه داشتیم به حرفای مدیرشون گوش میکردیم که یهو در اتاق زده شد و پلین اومد تو: سلام ببخشید دیر رسیدم من مادر آچا هستم میتونم بیام تو؟
مدیر سرشو تکون داد: بله بفرمایید
اومد نشست در حالی که یه پاکت دستش بود، سرمو چرخوندم و به ات نگاه کردم در حالی که ریلکس نشسته بود و پلین رو به گچ دیوارم حساب نمیکرد، دستشو آروم تو دستم گرفتم و حدود یه بیست دقیقه بعد جلسه تموم شد
همونطوری که دست ات رو گرفته بودم بلند شدیم و خواستیم از اتاق بریم بیرون که پلین صدام زد
پلین: جونگکوک میشه یه لحظه حرف بزنیم خیلی مهمه
ات نگام کرد: اشکالی نداره باهاش حرف بزن من میرم تو ماشین منتظر میمونم
سرمو تکون دادم: باشه بیب راننده تو ماشینه
برگشتم سمت پلین: در مورد چی میخوای حرف بزنی که اینقدر مهمه؟
پلین پاکتی که دستش بود رو داد بهم: میتونی اینا رو نگاه کنی
پاکتو باز کردم و توش چند تا عکس بود، عکسا رو بیرون آوردم و بهشون نگاه کردم، عکس ات بود در حالی که توی کافه بودن و دستاشون تو دست هم بود
پلین: شنیدم دارین ازدواج میکنین با خودم گفتم شاید لازم باشه اینا رو ببینی...
#فیک_جونگ_کوک
۱۲.۵k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.