پارت شش
ویو نویسنده
هررزوشون با یاداوری خاطرات و با این انید که یروزی بهم برمیگردن میگذشت
هرروز این دو جوان سرد تر و افسرده تر میشدن جون خانوادهاشون شاخه های درخت عشقی که تو قلبشون بود رو شکسته بودن...ولی یه درخت کاری به شاخه نداره با ریشه زندگی میکنه....ریشه عشق این دو نفر هم هنوز پایدار بود
پنح سال از رفتن یونجون میگذره و ات دیگه امیدی به برگشتن یونجون نداره فکر میکنه عشق زندگیش تنها کسی که در کنارش احساس امنیت میمرد فراموشش کرده..ولی کی از حال یونجون خبر داره؟
یونجون هم دست کمی از ات نداره فکر میکنه بخاطر بد قولیش ات رفته با یکی دیگه...ولی مگه میشه دختر قصه ما که خاضر بود کل زندگیشو برای دیدن یونجون بده فراموشش کنه؟...روزهاشون همینطوری میگذشت تا اینکه یروز پدر یونجون بهشون گفت قراره برگردن کره
تو دل یونجون هم ترس بود هم خوشحالی...ترس برای اینکه نکنه ات ولش کنه و دیگه باهاش برنگرده و خوشحالی برای اینکه داره دوباره عشقشو میبینه
ویو ات
هع یروز کسل کننده دیگه ...میشه گفت از بعد رفتن یونجون تمام احساسات تو قلبم خاموش شد....هرروز به سادگی و کسل کنندگی میگذره...از خواب بیدار شدم که دیدم ساعت 10:58 رو نشون میده...چه عجب زود بیدار شدم
از وقتی تنها عشقم رفت دیگه خواب بیداری برام مهم نیست ...مهم نیست بمیرم یا زنده بمونم...هیچ حسی و هیج علاقه ای ندارم..مثل یه مرده متحرک..لباسم پوشیدم و تصمیم گرفتم توی پارک قدم بزنم...همون پارکی که یونجون رو اونجا دیدم
یونجون ویو
بعد از چند ساعت رسیدیم کره و من مستقیم رفتم خونه ات ولی مامان باباش گفتن رفته بیرون حدس میزدم توی پارک باشه چون هروقت ناراحته میره اونجا...رفتم پارک و بله حدسم درست بود ات اونجا بود...اما چچوری بعش بگم بعد پنج سال فاکی برگشتم؟؟
ایا منو قبول میکنه؟؟ منو میبخشع؟؟
هررزوشون با یاداوری خاطرات و با این انید که یروزی بهم برمیگردن میگذشت
هرروز این دو جوان سرد تر و افسرده تر میشدن جون خانوادهاشون شاخه های درخت عشقی که تو قلبشون بود رو شکسته بودن...ولی یه درخت کاری به شاخه نداره با ریشه زندگی میکنه....ریشه عشق این دو نفر هم هنوز پایدار بود
پنح سال از رفتن یونجون میگذره و ات دیگه امیدی به برگشتن یونجون نداره فکر میکنه عشق زندگیش تنها کسی که در کنارش احساس امنیت میمرد فراموشش کرده..ولی کی از حال یونجون خبر داره؟
یونجون هم دست کمی از ات نداره فکر میکنه بخاطر بد قولیش ات رفته با یکی دیگه...ولی مگه میشه دختر قصه ما که خاضر بود کل زندگیشو برای دیدن یونجون بده فراموشش کنه؟...روزهاشون همینطوری میگذشت تا اینکه یروز پدر یونجون بهشون گفت قراره برگردن کره
تو دل یونجون هم ترس بود هم خوشحالی...ترس برای اینکه نکنه ات ولش کنه و دیگه باهاش برنگرده و خوشحالی برای اینکه داره دوباره عشقشو میبینه
ویو ات
هع یروز کسل کننده دیگه ...میشه گفت از بعد رفتن یونجون تمام احساسات تو قلبم خاموش شد....هرروز به سادگی و کسل کنندگی میگذره...از خواب بیدار شدم که دیدم ساعت 10:58 رو نشون میده...چه عجب زود بیدار شدم
از وقتی تنها عشقم رفت دیگه خواب بیداری برام مهم نیست ...مهم نیست بمیرم یا زنده بمونم...هیچ حسی و هیج علاقه ای ندارم..مثل یه مرده متحرک..لباسم پوشیدم و تصمیم گرفتم توی پارک قدم بزنم...همون پارکی که یونجون رو اونجا دیدم
یونجون ویو
بعد از چند ساعت رسیدیم کره و من مستقیم رفتم خونه ات ولی مامان باباش گفتن رفته بیرون حدس میزدم توی پارک باشه چون هروقت ناراحته میره اونجا...رفتم پارک و بله حدسم درست بود ات اونجا بود...اما چچوری بعش بگم بعد پنج سال فاکی برگشتم؟؟
ایا منو قبول میکنه؟؟ منو میبخشع؟؟
۷.۱k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.