بابک
بارانی ام…پره های چتر لای خاطره گیر کرده است…پرنده توی گلویم…سکوت می کنم و نگاهت را درز می گیرم…لای جرز دیوار می مانم…وقتی دردم به درد نمی خورد…آب به ریشه ام می رسد…جوانی ام جوانه می زند…بناست دور این چند سال بپیچم و قد بکشم…تو نیستی و تک گویی هام لابلای صدای ماشین ها رنگ میبازد…قفل کرده ام و به هیچ کلیدی نمی آیم…قرارمان بی قرار بود…بارانی ام را روی رخت آویز کافه جا گذاشته ام…درست کنارآخرین تماس دستهایت…زیر ناودانی زنگ زده بودم…با صدایی زنگار بسته زنگ زده بودم به تو و تو مثل همیشه مرا پشت گوش انداخته بودی…یادت می آید؟ حالا من مانده ام و چتری که پره هایش لای در گیر کرده است…آب به شاخه هایم می رسد…می رسم…کلید می اندازم…خانه آغوش باز می کند و من در کنار دست نوشته های تو گرم می شوم…
۳۳۹
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.