نیکتوفیلیا p13
سه ماه بعداز زبان سویون
سه ماه مثل برق و باد گذشت...
چیزی عوض نشده
زندگیم مثل قبله
فقط رفت و آمدا بیشتر شده
پدرم و شوهر خالم این روزا سرشون شلوغه و بجز شرکت تو خونه هم کار میکنن و من و جیمین و مامانمم از فرصت استفاده میکنیم و همراهش میریم
بعضی وقتا هم اونا میان البته
جونگ کوک خیلی باهام خوبه
باهم مثل دوستای صمیمی هستیم
البته.... رابطهی جیمین و جونگ کوکم عوض شده
نه نه... باهم خیلی خوب شدن و این من و اذیت میکنه
چرا؟؟ چون بیش از حد باهم وقت میگذرونن
دیگه جیمین بهم اهمیت نمیده و... خب... درسته که تو دهه سوم زندگیم هستم ولی هنوز بچم
البته منم لجبازی میکنم و دیگه باهاش حرف نمیزنم تا بیاد معذرت خواهی کنه
دلم میخواد دوباره پرنسس صدام کنه
و اما... جونگ کوک...
خب راستش همیشه میخوام ببینمش
وقتایی که پیش همیم نگاهم همش رو اونه
چشمای نافذش، موهای رنگ شبش، انگشتای کشیده و عضلات برجستش، لبخند قشنگش
همه اینا باعث میشه دلم بخواد همونجا برم رو ابرا
نمیدونم... این عشقه؟؟
شایدم نه...
ساعت شش عصره و پدرم به زودی میرسه خونه
رفتم طبقه پایین که تا شام یه قهوه درست کنم و بنوشم
اونجا جیمین و دیدم
_سلام پرنسس
دلم برای پرنسس گفتنش غش رفت ولی فقط سر تکون دادم
_میدونم ناراحتی... ببخشید این مدت سرم یکم شلوغ بود...
+شلوغ بود؟؟ فک نکنم موقع تفریح سرت شلوغ بوده باشه...
_خب معذرت میخوام
+فک کردی همه چیزو حل میکنه ؟
_سویون بچه بازی درنیار
+دیگه عمرا ببخشمت
_هی!
+مگه اینکه هرچی بخوام برام بخری
_باشه پرنسس، تو فقط جون بخواه ( دانلود یکی از این داداشا )
بابا اومد و منم خوشحال و خندان رفتم استقبال
ولی گفت : سریع آماده شین.... یه مهمونی مهم به مناسبت رشد اقتصادی گرفتن
من تازه فهمیدم
تا یک ساعت دیگه آماده بشین
سویون بیا اینجا دخترم
+چیشده؟؟
_خب... تو و جونگ کوک باید در نقش زن و شوهر بیاید، همه فکر میکنن شما باهم زندگی میکنین...
+حتما
....
سه ماه مثل برق و باد گذشت...
چیزی عوض نشده
زندگیم مثل قبله
فقط رفت و آمدا بیشتر شده
پدرم و شوهر خالم این روزا سرشون شلوغه و بجز شرکت تو خونه هم کار میکنن و من و جیمین و مامانمم از فرصت استفاده میکنیم و همراهش میریم
بعضی وقتا هم اونا میان البته
جونگ کوک خیلی باهام خوبه
باهم مثل دوستای صمیمی هستیم
البته.... رابطهی جیمین و جونگ کوکم عوض شده
نه نه... باهم خیلی خوب شدن و این من و اذیت میکنه
چرا؟؟ چون بیش از حد باهم وقت میگذرونن
دیگه جیمین بهم اهمیت نمیده و... خب... درسته که تو دهه سوم زندگیم هستم ولی هنوز بچم
البته منم لجبازی میکنم و دیگه باهاش حرف نمیزنم تا بیاد معذرت خواهی کنه
دلم میخواد دوباره پرنسس صدام کنه
و اما... جونگ کوک...
خب راستش همیشه میخوام ببینمش
وقتایی که پیش همیم نگاهم همش رو اونه
چشمای نافذش، موهای رنگ شبش، انگشتای کشیده و عضلات برجستش، لبخند قشنگش
همه اینا باعث میشه دلم بخواد همونجا برم رو ابرا
نمیدونم... این عشقه؟؟
شایدم نه...
ساعت شش عصره و پدرم به زودی میرسه خونه
رفتم طبقه پایین که تا شام یه قهوه درست کنم و بنوشم
اونجا جیمین و دیدم
_سلام پرنسس
دلم برای پرنسس گفتنش غش رفت ولی فقط سر تکون دادم
_میدونم ناراحتی... ببخشید این مدت سرم یکم شلوغ بود...
+شلوغ بود؟؟ فک نکنم موقع تفریح سرت شلوغ بوده باشه...
_خب معذرت میخوام
+فک کردی همه چیزو حل میکنه ؟
_سویون بچه بازی درنیار
+دیگه عمرا ببخشمت
_هی!
+مگه اینکه هرچی بخوام برام بخری
_باشه پرنسس، تو فقط جون بخواه ( دانلود یکی از این داداشا )
بابا اومد و منم خوشحال و خندان رفتم استقبال
ولی گفت : سریع آماده شین.... یه مهمونی مهم به مناسبت رشد اقتصادی گرفتن
من تازه فهمیدم
تا یک ساعت دیگه آماده بشین
سویون بیا اینجا دخترم
+چیشده؟؟
_خب... تو و جونگ کوک باید در نقش زن و شوهر بیاید، همه فکر میکنن شما باهم زندگی میکنین...
+حتما
....
۱.۷k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.