↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟸𝟽
رو مبل نشسته بود و به آقایی که تازه شناخته بودتش نگاه میکرد
از نظرش خیلی جذاب و کیوت بود
پس با لبخند گفت
لونا:ببخشید،عمو شما خیلی جذابی،ولی همچنین کیوت...پس میتونم جذکوت صدات کنم؟
کوک بعداز شنیدن حرف دختر قهقهه از خنده زد
لونا با تعجب بهش نگاه متعجبی کرد
لونا:چیز بدی گفتم؟
کوک همونطور که داشت میخندید با خنده گفت
کوک:نه نه،فقط از گفتن جذکوت خندم گرفت،این چه سمیه؟
لونا با خنده بهش نگاهی کرد
که کوک چهره اش از حالت خنده به جدی تغییر داد
و از لونا پرسید
کوک:بابات کیه؟ اسمش چیه؟
لونا با ناراحتی به پایین خیره شد و چیزی نگفت
کوک دوباره پرسید
کوک:اتفاقی پیش اومده؟
لونا دوباره چیزی نگفت،کوک نگران شده بود
کوک:داری نگرانم میکنی کوچولو
لونا سرشو آورد بالا و گفت
لونا:من وقتی به دنیا اومدم بابامو ندیدم،ولی مامانم همیشه میگفت اون مارو ول کرده
اشکی تو چشمای کوک جمع شد
قطره های اشک از چشماش مثل آبشار میریخت پایین
لونا که متوجه گریه کردن کوک شد
با نگرانی به سمتش رفت و بغلش کرد،کوک محکم لونا رو بغل کرد و گردنش رو میبوسید
که این باعث شد لونا قلقلکش بگیره
که خودشو کشید کنار و اشکای رو چشمای کوک رو پاک کرد و گفت
لونا:عمو،برای چی داری گریه میکنی؟
کوک با چهره ای ناراحت لب زد
کوک:معذرت میخوام،منو میبخشی کوچولوم؟
لونا با حالت گیج و سردرگم گفت
لونا:عمو تو که کاری نکردی،چرا ازم معذرت خواهی میکنی؟
کوک با بغض از لونا پرسید
کوک:اگه یه واقعیت رو بگم میبخشیم؟
لونا سرشو تکون داد و به کوک خیره شد
کوک بوسه ای رو لپ های لونا گذاشت و دوباره گفت
کوک:من...من،پدرتم
که لونا با تعجب بهش نگاهی کرد
خودشو از داخل دستای نرم و گرم کوک بیرون آورد و به عقب رفت و با لکنت گفت
لونا:ت.و...تو بابای من.ی؟
کوک سرشو تکون داد که لونا با عصبانیت گفت
لونا:تو تو خیلی بدی،تو انقدر بدی که باعث شدی منو مامانم باهمدیگه شیش سال تنها زندگی کنیم
و ادامه داد
لونا:تو حتی نیومدی به ما سر بزنی،تو باعث شدی من نتونم یکبار هم لبخند مامانمو ببینم
اشکاشو پاک کرد و ادامه داد
لونا:اون هیچوقت نمیخندید،همش گریه میکرد مامانمو نابود کردی
با سکسکه کردن ادامه داد
لونا:نمیبخشمت.....ادامه دارد
شرط ندارهه پارت بعدی هم درحال نوشتنه پسس لایکک؟؟؟
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟸𝟽
رو مبل نشسته بود و به آقایی که تازه شناخته بودتش نگاه میکرد
از نظرش خیلی جذاب و کیوت بود
پس با لبخند گفت
لونا:ببخشید،عمو شما خیلی جذابی،ولی همچنین کیوت...پس میتونم جذکوت صدات کنم؟
کوک بعداز شنیدن حرف دختر قهقهه از خنده زد
لونا با تعجب بهش نگاه متعجبی کرد
لونا:چیز بدی گفتم؟
کوک همونطور که داشت میخندید با خنده گفت
کوک:نه نه،فقط از گفتن جذکوت خندم گرفت،این چه سمیه؟
لونا با خنده بهش نگاهی کرد
که کوک چهره اش از حالت خنده به جدی تغییر داد
و از لونا پرسید
کوک:بابات کیه؟ اسمش چیه؟
لونا با ناراحتی به پایین خیره شد و چیزی نگفت
کوک دوباره پرسید
کوک:اتفاقی پیش اومده؟
لونا دوباره چیزی نگفت،کوک نگران شده بود
کوک:داری نگرانم میکنی کوچولو
لونا سرشو آورد بالا و گفت
لونا:من وقتی به دنیا اومدم بابامو ندیدم،ولی مامانم همیشه میگفت اون مارو ول کرده
اشکی تو چشمای کوک جمع شد
قطره های اشک از چشماش مثل آبشار میریخت پایین
لونا که متوجه گریه کردن کوک شد
با نگرانی به سمتش رفت و بغلش کرد،کوک محکم لونا رو بغل کرد و گردنش رو میبوسید
که این باعث شد لونا قلقلکش بگیره
که خودشو کشید کنار و اشکای رو چشمای کوک رو پاک کرد و گفت
لونا:عمو،برای چی داری گریه میکنی؟
کوک با چهره ای ناراحت لب زد
کوک:معذرت میخوام،منو میبخشی کوچولوم؟
لونا با حالت گیج و سردرگم گفت
لونا:عمو تو که کاری نکردی،چرا ازم معذرت خواهی میکنی؟
کوک با بغض از لونا پرسید
کوک:اگه یه واقعیت رو بگم میبخشیم؟
لونا سرشو تکون داد و به کوک خیره شد
کوک بوسه ای رو لپ های لونا گذاشت و دوباره گفت
کوک:من...من،پدرتم
که لونا با تعجب بهش نگاهی کرد
خودشو از داخل دستای نرم و گرم کوک بیرون آورد و به عقب رفت و با لکنت گفت
لونا:ت.و...تو بابای من.ی؟
کوک سرشو تکون داد که لونا با عصبانیت گفت
لونا:تو تو خیلی بدی،تو انقدر بدی که باعث شدی منو مامانم باهمدیگه شیش سال تنها زندگی کنیم
و ادامه داد
لونا:تو حتی نیومدی به ما سر بزنی،تو باعث شدی من نتونم یکبار هم لبخند مامانمو ببینم
اشکاشو پاک کرد و ادامه داد
لونا:اون هیچوقت نمیخندید،همش گریه میکرد مامانمو نابود کردی
با سکسکه کردن ادامه داد
لونا:نمیبخشمت.....ادامه دارد
شرط ندارهه پارت بعدی هم درحال نوشتنه پسس لایکک؟؟؟
۲۲.۲k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.