p: 48
باور اینکه برادرش دیگه توی دنیا نباشه براش سخت و غیرقابل تحمل بود نمیتونست باورکنه که فقط چند ساعت بیهوش بوده باشه و بعدش که بهوش بیاد خبر مرگ برادرش رو بشنوه با خودش میگفت که کاش هیچوقت بهوش نمیومد.
هیونجین فکر میکرد با مرگش همه خوشحال میشن اما چنان دردی به این دونفر داد که فراموش کردنش غیرممکن بود اون عشقی که خیال میکرد واقعا ازش متنفره و دلش میخواسته که اون بمیره الان داغون شده بود اون خودش رو مقصر این اتفاق میدونست و عذاب هر دقیقه اش رو میساخت دیگه کسی نبود که لامای صورتی صداش بزنه کسی نبود که اذیتش کنه و با کاراش اون رو روانی کنه دیگه هیونجینی نبود اون رفته بود
*
جلوی در سردخونه بیمارستان ایستاده بودن اما هیچکدوم توان رفتن به داخل رو نداشت نمیخواستن هیونجین رو توی اون اتاق سرد ببینن اونا برای این اماده نبودند اما آنیتا جسارت به خرج داد و با امید اینکه شاید اون فرد هیونجین نباشه به داخل رفت.
فرد مسئول جنازه مورد نظر را بیرون آورد اون حتی نمیتونست به اون جنازه نگاه کنه اما باید میفهمید که اون لامای صورتیشه یا نه.
اشکایی که دیدش رو تار کرده بودن کنار زد و نگاهشو به اون جنازه داد صورتش کاملا بهم ریخته بود اما اون لباس پفکی و خوش رنگش که الان رنگشون رو به سفیدی داده بودن و موهای صورتیش....موهای صورتیش که فقط مختص یکنفر بود گویای همه چیز بود همونجا روی زمین افتاد
انیتا:نه نه نه این امکان نداره(گریه،داد)
هیون نمرده
کنار اون جنازه نشست و با صدای بلند و گریه شروع به حرف زدن با جسم بی جون لاماش کرد
_هیون میشه پاشی؟میشه فقط پاشی و بگی من حالم خوبه؟اینطوری بهت نمیاد هیونن اینطوری بی جون روی این تخت سرد بهت نمیاد پاشو توروخدا صورتت که همیشه پزشو میدادی ببین به چه روزی افتاده اون صورت خوشگلت زیر این زخما محو شده هیون،موهای صورتیت کثیف شدن چرا بیدار نمیشی چرا بیدار نمیشی(داد،گریه)چرا بیدار نمیشی بیدارشو هیون ما قراره فردا ازدواج کنیم هنوز لباس عروس انتخاب نکردمااا چون تو میخواستی خودت انتخابش کنی میخواستی سلیقه تو باشه
بیدار شو قربونت برم میدونی چقد بخاطر حرفایی که بهت زدم پشیمونم میدونی نبودت چه ضربه ای به منو فیلیکس میزنه میدونی با رفتنت داغ بزرگیو روی دلمون نشوندی،هیون خواهش میکنم التماست میکنم بیدارشو هیون طاقت ندارم اینطوری ببینمت(جیغ،گریه شدید)
*
فیلیکس کنار قبر برادر یکی یدونش نشسته بود سرش رو به دیوار تکیه داد بود و اروم باهاش حرف میزد
هیونجین فکر میکرد با مرگش همه خوشحال میشن اما چنان دردی به این دونفر داد که فراموش کردنش غیرممکن بود اون عشقی که خیال میکرد واقعا ازش متنفره و دلش میخواسته که اون بمیره الان داغون شده بود اون خودش رو مقصر این اتفاق میدونست و عذاب هر دقیقه اش رو میساخت دیگه کسی نبود که لامای صورتی صداش بزنه کسی نبود که اذیتش کنه و با کاراش اون رو روانی کنه دیگه هیونجینی نبود اون رفته بود
*
جلوی در سردخونه بیمارستان ایستاده بودن اما هیچکدوم توان رفتن به داخل رو نداشت نمیخواستن هیونجین رو توی اون اتاق سرد ببینن اونا برای این اماده نبودند اما آنیتا جسارت به خرج داد و با امید اینکه شاید اون فرد هیونجین نباشه به داخل رفت.
فرد مسئول جنازه مورد نظر را بیرون آورد اون حتی نمیتونست به اون جنازه نگاه کنه اما باید میفهمید که اون لامای صورتیشه یا نه.
اشکایی که دیدش رو تار کرده بودن کنار زد و نگاهشو به اون جنازه داد صورتش کاملا بهم ریخته بود اما اون لباس پفکی و خوش رنگش که الان رنگشون رو به سفیدی داده بودن و موهای صورتیش....موهای صورتیش که فقط مختص یکنفر بود گویای همه چیز بود همونجا روی زمین افتاد
انیتا:نه نه نه این امکان نداره(گریه،داد)
هیون نمرده
کنار اون جنازه نشست و با صدای بلند و گریه شروع به حرف زدن با جسم بی جون لاماش کرد
_هیون میشه پاشی؟میشه فقط پاشی و بگی من حالم خوبه؟اینطوری بهت نمیاد هیونن اینطوری بی جون روی این تخت سرد بهت نمیاد پاشو توروخدا صورتت که همیشه پزشو میدادی ببین به چه روزی افتاده اون صورت خوشگلت زیر این زخما محو شده هیون،موهای صورتیت کثیف شدن چرا بیدار نمیشی چرا بیدار نمیشی(داد،گریه)چرا بیدار نمیشی بیدارشو هیون ما قراره فردا ازدواج کنیم هنوز لباس عروس انتخاب نکردمااا چون تو میخواستی خودت انتخابش کنی میخواستی سلیقه تو باشه
بیدار شو قربونت برم میدونی چقد بخاطر حرفایی که بهت زدم پشیمونم میدونی نبودت چه ضربه ای به منو فیلیکس میزنه میدونی با رفتنت داغ بزرگیو روی دلمون نشوندی،هیون خواهش میکنم التماست میکنم بیدارشو هیون طاقت ندارم اینطوری ببینمت(جیغ،گریه شدید)
*
فیلیکس کنار قبر برادر یکی یدونش نشسته بود سرش رو به دیوار تکیه داد بود و اروم باهاش حرف میزد
۳.۴k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.