تابع قوانین جمهوری اسلامی
تابع قوانین جمهوری اسلامی
سریع به سمت در دوییدم و میخواستم درو باز کنم که برم ولی در قفل بود
+ هیون....هیون توروخدا درو باز کن بابام الان میاد توروخدا هیون
دستشو به سمت صورتم برد و بوسه ای روی لبم زد و درو باز کرد و بلافاصله به سمت آشپزخونه دوییدم و زیر غذارو خاموش کردم و بابا و یونجی و یجی و فلیکس به سمت میز غذاخوری اومدن و نشستن و چندی بعد هیونم اومد و نشست یجی و فلیکس تعجب کرده بودن که تونستم جان سالم بدر ببرم
@ یونا چرا شیشه هایی که روی زمین آشپزخونه ریختن و جمع نکردی اگه یونجی پاش رو روشون میذاشت چی؟
رسماً باهام مثل یه کلفت رفتار میکرد انگار نه انگار که دخترشم اصلا براش مهم نبود که شاید دستم زخمی بشه این چند روزم بخاطر یونجی مهربون بود اما حالا داشت ذات واقعیشو نشون میداد ، بغضم رو قورت دادم و روی زمین نشستم و شیشه هارو توی دستم گذاشتم اجوما میخواست بیاد کمکم که با داد بابا سرجاش ایستاد هیونم همونطور نگاهم میکرد
@ کمکش نکن اجوما این دختر همیشه اینقدر دست و پا چلفتی بوده یعنی اینقدر دست پا چلفتی هستی که عرضه ی نگه داشتن بشقابم نداری ؟
قطره قطره اشک از چشمام جاری شدو یجی و فلیکس متعجب از رفتار پدرم بهش نگاه میکردن
= عزیزم فکر نمیکنی داری زیادی بهش سخت میگیری اون فقط ۱۸ سالشه
@ عزیزم اگه بیشتر از این بهش سخت میگرفتم اینقدر دست و پا چلفتی و ناچیز نبود
با حرفاش قلبم بیشتر میشکست اشک پر چشمام جمع شده بود دست کردم یکی از خرده شیشه هارو جمع کنم اما کاملن دستم رو برید و هیون با عصبانت بهم خیره شده بود
@ بفرما میگم دست و پا چلفیه میگید نه گمشو تو اتاقت چشمم نبینتت فهمیدی
+چش..چشم
سریع شیشه هارو توی پلاستکی ریختم و میخواستم از پله برم بالا که بابام ادامه داد
@ همین الان به یون هو زنگ بزن بگو بابام گفت با ازدواجتون موافقم هرچه زودتر پاشه بیاد بگیرتت از دستت خلاص شم
اشک هام شدت گرفتن و سریع از پله ها بالا رفتم و توی اتاق تاریکم رفتم و روی تخت خوابیدم و شروع به گریه کردن کردم هق هقام خیلی شدت داشتن این اولین باری بود جلوی جمعی تحقیرم میکرد قبلا فقط جلوی خدمتکارا تحقیرم کرده بود اما حالا...اگه یونجی چیزی نمیگفت تا سرحد مرگ میزدم
ویو هیونجین:
چطور میتونه جلوی همه دختر خودشو تحقیر کنه ؟ مگه من میزاشتم با اون عوضی ازدواج کنه؟ عمرا
_ موضوع ازدواج چیه ؟
@ خب این دختره دست پا چلفتی ۱ سال پیش پیشم اومد و گفت میخواد با دوست پسرش ازدواج کنه اما من اجازه ندادم و چند روز پیش دوست پسرشو پیشم آورد و گفت همونیه که یه سال پیش گفتم میخوام باهاش ازدواج کنم ، درضمن من الان دیگه
@دختر نیاز ندارم الان دیگه وقت شوهرشه وقت این رسیده شکمش بیاد بالا....
سریع به سمت در دوییدم و میخواستم درو باز کنم که برم ولی در قفل بود
+ هیون....هیون توروخدا درو باز کن بابام الان میاد توروخدا هیون
دستشو به سمت صورتم برد و بوسه ای روی لبم زد و درو باز کرد و بلافاصله به سمت آشپزخونه دوییدم و زیر غذارو خاموش کردم و بابا و یونجی و یجی و فلیکس به سمت میز غذاخوری اومدن و نشستن و چندی بعد هیونم اومد و نشست یجی و فلیکس تعجب کرده بودن که تونستم جان سالم بدر ببرم
@ یونا چرا شیشه هایی که روی زمین آشپزخونه ریختن و جمع نکردی اگه یونجی پاش رو روشون میذاشت چی؟
رسماً باهام مثل یه کلفت رفتار میکرد انگار نه انگار که دخترشم اصلا براش مهم نبود که شاید دستم زخمی بشه این چند روزم بخاطر یونجی مهربون بود اما حالا داشت ذات واقعیشو نشون میداد ، بغضم رو قورت دادم و روی زمین نشستم و شیشه هارو توی دستم گذاشتم اجوما میخواست بیاد کمکم که با داد بابا سرجاش ایستاد هیونم همونطور نگاهم میکرد
@ کمکش نکن اجوما این دختر همیشه اینقدر دست و پا چلفتی بوده یعنی اینقدر دست پا چلفتی هستی که عرضه ی نگه داشتن بشقابم نداری ؟
قطره قطره اشک از چشمام جاری شدو یجی و فلیکس متعجب از رفتار پدرم بهش نگاه میکردن
= عزیزم فکر نمیکنی داری زیادی بهش سخت میگیری اون فقط ۱۸ سالشه
@ عزیزم اگه بیشتر از این بهش سخت میگرفتم اینقدر دست و پا چلفتی و ناچیز نبود
با حرفاش قلبم بیشتر میشکست اشک پر چشمام جمع شده بود دست کردم یکی از خرده شیشه هارو جمع کنم اما کاملن دستم رو برید و هیون با عصبانت بهم خیره شده بود
@ بفرما میگم دست و پا چلفیه میگید نه گمشو تو اتاقت چشمم نبینتت فهمیدی
+چش..چشم
سریع شیشه هارو توی پلاستکی ریختم و میخواستم از پله برم بالا که بابام ادامه داد
@ همین الان به یون هو زنگ بزن بگو بابام گفت با ازدواجتون موافقم هرچه زودتر پاشه بیاد بگیرتت از دستت خلاص شم
اشک هام شدت گرفتن و سریع از پله ها بالا رفتم و توی اتاق تاریکم رفتم و روی تخت خوابیدم و شروع به گریه کردن کردم هق هقام خیلی شدت داشتن این اولین باری بود جلوی جمعی تحقیرم میکرد قبلا فقط جلوی خدمتکارا تحقیرم کرده بود اما حالا...اگه یونجی چیزی نمیگفت تا سرحد مرگ میزدم
ویو هیونجین:
چطور میتونه جلوی همه دختر خودشو تحقیر کنه ؟ مگه من میزاشتم با اون عوضی ازدواج کنه؟ عمرا
_ موضوع ازدواج چیه ؟
@ خب این دختره دست پا چلفتی ۱ سال پیش پیشم اومد و گفت میخواد با دوست پسرش ازدواج کنه اما من اجازه ندادم و چند روز پیش دوست پسرشو پیشم آورد و گفت همونیه که یه سال پیش گفتم میخوام باهاش ازدواج کنم ، درضمن من الان دیگه
@دختر نیاز ندارم الان دیگه وقت شوهرشه وقت این رسیده شکمش بیاد بالا....
۶۷۶
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.