گذشته ی سیاه و آینده ی سفید پارت ۸
درو و با ترس و خوشحالی باز کردم کای بدون هیچ سلام و علیکی اومد داخل و محکم زدم تو گوش جانگ کوک جانگ کوکم اعصبانی شد مثل سگ زدش منم اون وسط داد میزم و میگفتم ترو خدا بس کنین میرفتم دست جانگ کوک و میگرفتم میگفتم بس کن ولی بس نمیکردین که دست هردوشونو گرفتم که هردو باهم هولم دادن و محکم خوردم به میز و این باعث شد بیهوش بشم
از زبون جانگ کوک :
داشتیم دعوا میکردیم که دیدیم ات خورد به میز و بیهوش شد من و کای باهم رفتیم سمت ات
از زبون ات:
وقتی بیدار شدم دیدم تو بیمارستانم و جانگ کوک بالا سرم وایساده و داره گریه میکنه صداش کردم جانگ کوک: ات بیدار شدی میدونی چه قدر نگران شدم میدونی ات: ادامه نده نمیتونم حرف های غمگین و تحمل کنم جانگ کوک: ببخشید که حرف تو قبول نکردم و بس نکردم ات: اشکال نداره
چند ماه بعد :
من و جانگ کوک خیلی باهم صمیمی شده بودیم جتی اونقدر که بعضی شب ها جانگ کوک و من باهم میرفتیم تو جنگل و باهم میخوابیدیم البته زیاد. رفتیم😅
درد زدن :
ات: من باز میکنم جانگ کوک : باشه باز کردم دیدم بابام و مامانم با نگرانی اومدن سمتم من : چی شده؟ مامان : هیچی فقط اگه در زدن باز نکن من: چرا؟؟ مامان : نپرس من : باشه که یهو در زدن مامان و بابام و جانگ کوک: باز نکن من : برام عجیب بود یعنی چی شده ؟ که یهو درش کست و کای اومد تو مامان و بابام و جانگ کوک سعی میکردن بیرونش کنن کای : ات تو باید یک واقعیت و بدونی ات باید بهم گوش کنی ات: بس کنین همجا سکوت شد من: کای بگو چی شد مامانم : ات من: مامان هیچی نگو کای : همون جور که میدونی بابات و مامانت مخالف باهم بودن ما بودن و وقتی شنیدن که جانگ کوک تورو بوسیده اشتباهی به پدر جانگ کوک و کوک گفتن که یک مدت بیاد و نقش بازی کنه ات: ادامه نده ( با گریه) جانگ کوک: ات توضیح میدم ببین من الان عاشقتم ات: ساک باش دیگه نمیخوام ببینمت نه تو نه مامانم نه بابام نه کای هیچ کدومتونو زنگ زدم جیسو و جیسو گفت که دارن با تهیونگ میرن خارج و نمیتونه بیاد پیشم 😭
از زبون جانگ کوک :
داشتیم دعوا میکردیم که دیدیم ات خورد به میز و بیهوش شد من و کای باهم رفتیم سمت ات
از زبون ات:
وقتی بیدار شدم دیدم تو بیمارستانم و جانگ کوک بالا سرم وایساده و داره گریه میکنه صداش کردم جانگ کوک: ات بیدار شدی میدونی چه قدر نگران شدم میدونی ات: ادامه نده نمیتونم حرف های غمگین و تحمل کنم جانگ کوک: ببخشید که حرف تو قبول نکردم و بس نکردم ات: اشکال نداره
چند ماه بعد :
من و جانگ کوک خیلی باهم صمیمی شده بودیم جتی اونقدر که بعضی شب ها جانگ کوک و من باهم میرفتیم تو جنگل و باهم میخوابیدیم البته زیاد. رفتیم😅
درد زدن :
ات: من باز میکنم جانگ کوک : باشه باز کردم دیدم بابام و مامانم با نگرانی اومدن سمتم من : چی شده؟ مامان : هیچی فقط اگه در زدن باز نکن من: چرا؟؟ مامان : نپرس من : باشه که یهو در زدن مامان و بابام و جانگ کوک: باز نکن من : برام عجیب بود یعنی چی شده ؟ که یهو درش کست و کای اومد تو مامان و بابام و جانگ کوک سعی میکردن بیرونش کنن کای : ات تو باید یک واقعیت و بدونی ات باید بهم گوش کنی ات: بس کنین همجا سکوت شد من: کای بگو چی شد مامانم : ات من: مامان هیچی نگو کای : همون جور که میدونی بابات و مامانت مخالف باهم بودن ما بودن و وقتی شنیدن که جانگ کوک تورو بوسیده اشتباهی به پدر جانگ کوک و کوک گفتن که یک مدت بیاد و نقش بازی کنه ات: ادامه نده ( با گریه) جانگ کوک: ات توضیح میدم ببین من الان عاشقتم ات: ساک باش دیگه نمیخوام ببینمت نه تو نه مامانم نه بابام نه کای هیچ کدومتونو زنگ زدم جیسو و جیسو گفت که دارن با تهیونگ میرن خارج و نمیتونه بیاد پیشم 😭
۴۰.۸k
۰۲ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.