The Caramel Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
The Caramel Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
Part Fifteen/پارت پانزده
■°■°■°■
وقتی از کلاس رفتیم بیرون،از کلاس فاصله گرفتیم و یه جای خلوت تو راهرو به دیوار تکیه دادیم.اکیکو نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود؛موهاش مثل یه پرده بود که صورتش رو میپوشوند.من کنارش ایستاده بودم و به سقف نگاه میکردم.هردومون یهجورایی برامون بد شده بود؛به درس گوش نداده بودیم و الان هم از کلاس انداخته بودنمون بیرون.ممکن بود روی نمرهمون یا حتی آیندهمون تاثیر بزاره.البته،برای من چندان مهم نبود؛کسی که خیلی اهمیت میداد و خودش رو سرزنش میکرد،آکیکو بود.چون فکر میکرد تقصیر اون بود که توی دردسر افتادیم.شاید تقصیر اون بوده باشه،ولی تقصیر منم بود.اگه فقط در جواب یادداشتش مینوشتم《بعدا راجعبهش حرف میزنیم.》الان این حال و روزمون نبود.سکوت سنگینی بینمون بود؛آکیکو اونجوری ناراحت بود و من نمیتونستم هیچ غلطی بکنم.بلاخره،منم کنار آکیکو نشستم و دستم رو به نشونهی همدلی باهاش روی شونهاش گذاشتم.یکم شونهاش رو نوازش کردم که بعد صدای هق هقهاشو که انگار از ته چاه بود شنیدم.نتونستم خودم رو نگهدارم و بغلش کردم؛انگار که آکیکو واقعا به این بغل نیاز داشت،چون محکم بغلم کرد و شروع کرد به آروم اشک ریختن.چرا باید گریه میکرد؟چیز مهمی بود واقعا؟شاید به نظر من فقط مسخره میومد که سر همچین چیزی گریه کنی ویا ناراحت باشی.همونطور که آکیکو رو بغل کرده بودم،شروع به نوازش موهای آبی ابریشمیش کردم.موهاش بوی دریا میداد؛درست مثل رنگش.هق هقهای آکیکو کمتر شد و شروع کرد به حرف زدن.
:مت...متاسفم... .
چون نمیخواستم احساس گناه کنه و دست از گریه کردن برداره،به نوازش موهاش ادامه دادم و فقط سعی کردم آرومش کنم.
:ششش...مهم نیست... .
آکیکو دوباره هق هق کرد و آروم یکم از من فاصله گرفت،که باعث شد فقط نزدیک هم باشیم و دستای من دورش حلقه باشه.با دستهاش اشکهاشو پاک کرد و من فقط منتظر موندم تا چیزی بگه.
:متاسفم..بهخاطر من توی دردسر افتادی.
:فقط تقصیر تو نبود.درضمن چیزه زیاد مهمی هم نیست.
:چطور مهم نیست؟
یکم بیشتر خودمرو به آکیکو نزدیک کردم.سرم رو پایین انداختم و لبخند محوی زدم.نمیخواستم آکیکو متوجه لبخندم بشه.
:خب نهایتش اینه که یکم نمرهمون میاد پایین.
:ولی این...تاثیر داره نه؟
:خب،برای قهرمان شدن؟نه.قهرمان شدن به نمره نیست.
آکیکو سرش رو پایین انداخت و مدتی ساکت شد.برای اینکه زیاد احساس ناراحتی نکنه دوباره بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونهام؛آروم موهاش رو نوازش کردم.بعد از چند دقیقه،آکیکو از بغلم دراومد و آروم بلند شد؛منم همراهش بلند شدم و منتظر بهش نگاه کردم.
:بهتری؟
آکیکو در جواب فقط سرش رو به معنای مثبت تکون داد.
:ببخشید که یکم زیادی بزرگش کردم.
:خب،زیاد بزرگش نکردی؛فقط نگران بودی همین.
:ولی فکر کنم بیش از حد نگران بودم.
آکیکو سرش رو بلند کرد و از روی خجالت لبخندی زد.اشکهاش که روی گونههاش خشک شده بودن یکم به چشم میخورد،و از این تعریف میکرد که گریه کرده.آروم در جوابش لبخندی زدم.
:خب،بیا بریم تو حیاط.یکم حال و هوامون عوض بشه.
:اوهوم!
آروم شروع کردم به قدم برداشتن و آکیکو هم اومد کنارم.
:بیا به کسی چیزی نگیم.
:راجعبه چی؟
:اینکه من گریه کردم و تو اونجوری دلداریم دادی!
ناخودآگاه با یادآوری و فکر کردن به اون لحظات قرمز شدم.سریع روم رو از آکیکو برگردوندم که متوجه نشه.
:اوه،باکوگو!تو قرمز شدی!
با ساعدم روی گونههام رو پوشوندم و گفتم.
:نخیرم نشدم!
:چرا شدی!
من از خجالت و عصبانیت قرمز شده بودم،و آکیکو داشت بهم میخندید؛همینطور راه میرفتیم و به دعوامون سر قرمز شدن منادامه میدادیم.
...
■°■°■°■
Part Fifteen/پارت پانزده
■°■°■°■
وقتی از کلاس رفتیم بیرون،از کلاس فاصله گرفتیم و یه جای خلوت تو راهرو به دیوار تکیه دادیم.اکیکو نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود؛موهاش مثل یه پرده بود که صورتش رو میپوشوند.من کنارش ایستاده بودم و به سقف نگاه میکردم.هردومون یهجورایی برامون بد شده بود؛به درس گوش نداده بودیم و الان هم از کلاس انداخته بودنمون بیرون.ممکن بود روی نمرهمون یا حتی آیندهمون تاثیر بزاره.البته،برای من چندان مهم نبود؛کسی که خیلی اهمیت میداد و خودش رو سرزنش میکرد،آکیکو بود.چون فکر میکرد تقصیر اون بود که توی دردسر افتادیم.شاید تقصیر اون بوده باشه،ولی تقصیر منم بود.اگه فقط در جواب یادداشتش مینوشتم《بعدا راجعبهش حرف میزنیم.》الان این حال و روزمون نبود.سکوت سنگینی بینمون بود؛آکیکو اونجوری ناراحت بود و من نمیتونستم هیچ غلطی بکنم.بلاخره،منم کنار آکیکو نشستم و دستم رو به نشونهی همدلی باهاش روی شونهاش گذاشتم.یکم شونهاش رو نوازش کردم که بعد صدای هق هقهاشو که انگار از ته چاه بود شنیدم.نتونستم خودم رو نگهدارم و بغلش کردم؛انگار که آکیکو واقعا به این بغل نیاز داشت،چون محکم بغلم کرد و شروع کرد به آروم اشک ریختن.چرا باید گریه میکرد؟چیز مهمی بود واقعا؟شاید به نظر من فقط مسخره میومد که سر همچین چیزی گریه کنی ویا ناراحت باشی.همونطور که آکیکو رو بغل کرده بودم،شروع به نوازش موهای آبی ابریشمیش کردم.موهاش بوی دریا میداد؛درست مثل رنگش.هق هقهای آکیکو کمتر شد و شروع کرد به حرف زدن.
:مت...متاسفم... .
چون نمیخواستم احساس گناه کنه و دست از گریه کردن برداره،به نوازش موهاش ادامه دادم و فقط سعی کردم آرومش کنم.
:ششش...مهم نیست... .
آکیکو دوباره هق هق کرد و آروم یکم از من فاصله گرفت،که باعث شد فقط نزدیک هم باشیم و دستای من دورش حلقه باشه.با دستهاش اشکهاشو پاک کرد و من فقط منتظر موندم تا چیزی بگه.
:متاسفم..بهخاطر من توی دردسر افتادی.
:فقط تقصیر تو نبود.درضمن چیزه زیاد مهمی هم نیست.
:چطور مهم نیست؟
یکم بیشتر خودمرو به آکیکو نزدیک کردم.سرم رو پایین انداختم و لبخند محوی زدم.نمیخواستم آکیکو متوجه لبخندم بشه.
:خب نهایتش اینه که یکم نمرهمون میاد پایین.
:ولی این...تاثیر داره نه؟
:خب،برای قهرمان شدن؟نه.قهرمان شدن به نمره نیست.
آکیکو سرش رو پایین انداخت و مدتی ساکت شد.برای اینکه زیاد احساس ناراحتی نکنه دوباره بغلش کردم و سرش رو گذاشتم رو شونهام؛آروم موهاش رو نوازش کردم.بعد از چند دقیقه،آکیکو از بغلم دراومد و آروم بلند شد؛منم همراهش بلند شدم و منتظر بهش نگاه کردم.
:بهتری؟
آکیکو در جواب فقط سرش رو به معنای مثبت تکون داد.
:ببخشید که یکم زیادی بزرگش کردم.
:خب،زیاد بزرگش نکردی؛فقط نگران بودی همین.
:ولی فکر کنم بیش از حد نگران بودم.
آکیکو سرش رو بلند کرد و از روی خجالت لبخندی زد.اشکهاش که روی گونههاش خشک شده بودن یکم به چشم میخورد،و از این تعریف میکرد که گریه کرده.آروم در جوابش لبخندی زدم.
:خب،بیا بریم تو حیاط.یکم حال و هوامون عوض بشه.
:اوهوم!
آروم شروع کردم به قدم برداشتن و آکیکو هم اومد کنارم.
:بیا به کسی چیزی نگیم.
:راجعبه چی؟
:اینکه من گریه کردم و تو اونجوری دلداریم دادی!
ناخودآگاه با یادآوری و فکر کردن به اون لحظات قرمز شدم.سریع روم رو از آکیکو برگردوندم که متوجه نشه.
:اوه،باکوگو!تو قرمز شدی!
با ساعدم روی گونههام رو پوشوندم و گفتم.
:نخیرم نشدم!
:چرا شدی!
من از خجالت و عصبانیت قرمز شده بودم،و آکیکو داشت بهم میخندید؛همینطور راه میرفتیم و به دعوامون سر قرمز شدن منادامه میدادیم.
...
■°■°■°■
۴.۰k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.