ماه و ریون پارت ۱۰ 🌙♡
ریون : مونا یه کاری کرده بود تا هر وقت خواهرام یه کار اشتباهی میکنن من کتک بخورم .....
الانم داشتم به ماه نگاه میکردم انقد کتکم زده بودن که بدنم تکون نمیخورد یهو در باز شد و دخترا اومدن داخل .
جانا : ریون ببخشید ما میخواستیم کمکت کنیم ولی همه چی بهم ریخت .
ریون : عیبی نداره دخترا ( بی حال )
دخترا اومدن بغلم کردن و گریه کردن منم گریه کردم کیرازم اومد پیشم...
یکم بعد دخترا رفتن منم به آسمون زل زدم ولی تنها چیزی که گفتم این بود :
ریون : میخوام واسه همیشه بخوابم کمکم کن خداااا
* ریون اینو گف و بیهوش شد حقم داشت هر بار اونو بی دلیل کتک میزدن ولی این آخر داستان نیس!
* ۱ هفته بعد*
ریون : چشمامو باز کردم رو تخت اتاق تهیونگ بودم و بدنم پانسمان شده بود همون لحظه دکتر داد زد :
دکتر: ملکه بهوش اومد .
ریون : یهو در با شتاب باز شد و تهیونگ و مامانش با کیراز دخترا اومدن داخل .
تهیونگ: ریون خوبی ؟
ریون : آره خوبم .
چه خبره؟
کیراز : ما طلسمو شکستیم .
ریون : چجوری؟
کیراز : من اونشب اومدم و دیدم تو بیهوش شدی نگران شدم خواستم همه رو صدا کنم ولی گفتم بابامو صدا کنم چون بابام ترو ندیده بود و اینجوری شاید طلسم میشکست پس رفتم بابامو آوردم تا ترو دید یهو سرشو گرف و تمام خاطرات یادش اومد و با قدرتش کمک کرد و طلسم شکست الانم مونا تو زندانه و فردا اعدام میشه .
تهیونگ: ریون متاسفم دیر فهمیدم .
ریون : عیبی نداره.
ادامه دارد...
الانم داشتم به ماه نگاه میکردم انقد کتکم زده بودن که بدنم تکون نمیخورد یهو در باز شد و دخترا اومدن داخل .
جانا : ریون ببخشید ما میخواستیم کمکت کنیم ولی همه چی بهم ریخت .
ریون : عیبی نداره دخترا ( بی حال )
دخترا اومدن بغلم کردن و گریه کردن منم گریه کردم کیرازم اومد پیشم...
یکم بعد دخترا رفتن منم به آسمون زل زدم ولی تنها چیزی که گفتم این بود :
ریون : میخوام واسه همیشه بخوابم کمکم کن خداااا
* ریون اینو گف و بیهوش شد حقم داشت هر بار اونو بی دلیل کتک میزدن ولی این آخر داستان نیس!
* ۱ هفته بعد*
ریون : چشمامو باز کردم رو تخت اتاق تهیونگ بودم و بدنم پانسمان شده بود همون لحظه دکتر داد زد :
دکتر: ملکه بهوش اومد .
ریون : یهو در با شتاب باز شد و تهیونگ و مامانش با کیراز دخترا اومدن داخل .
تهیونگ: ریون خوبی ؟
ریون : آره خوبم .
چه خبره؟
کیراز : ما طلسمو شکستیم .
ریون : چجوری؟
کیراز : من اونشب اومدم و دیدم تو بیهوش شدی نگران شدم خواستم همه رو صدا کنم ولی گفتم بابامو صدا کنم چون بابام ترو ندیده بود و اینجوری شاید طلسم میشکست پس رفتم بابامو آوردم تا ترو دید یهو سرشو گرف و تمام خاطرات یادش اومد و با قدرتش کمک کرد و طلسم شکست الانم مونا تو زندانه و فردا اعدام میشه .
تهیونگ: ریون متاسفم دیر فهمیدم .
ریون : عیبی نداره.
ادامه دارد...
۲.۰k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.