(اولین حس)پارت پنجم
(اولین حس)پارت پنجم
ziha
الیزا بعد از تموم کردن غذاش توی اشپزخونه ، سمت اتاقش رفت تا بخوابه و خانم یانگ با یه لیوان قهوه به سمت اتاق جیمین رفت،جیمین مثل همیشه پشت میز کارش سخت مشغول کار بود:
خ.یانگ:یه لیوان قهوه داغ تو این هوای سرد سرحالت میاره
جیمین چشماشو میماله و سرشو بالا میاره:آه خیلی ممنونم خانم یانگ
خ.یانگ:جیمین خوبی پسرم؟دیر وقته باید بخوابی
جیمین:خوبم حق باشماست باید بخوابم
خ.یانگ:جیمین این دختره رو چرا اینجا گذاشتی بیاد؟
جیمین:برای ماموریت جدید لازمش داشتم باید یه زن میبود
خ.یانگ:اخه چرا؟
جیمین:خب با بقیه مشورت کردیم برای گیر انداختن یونگی باید یکی رو بدیم نقشه کشیدیم توی جشنی که چند ماهه دیگه برگزار میشه یکی رو میگفتم نامزدمه تا یونگی(دشمن جیمین) از اون استفاده کنه و ما بتونیم گاوصندوقش رو باز کنیم
خ.یانگ:چییی؟اما این خیلی خطرناکه جیمین اگه بلایی سرش بیاد چی؟
جیمین:من به جی کی گفتم یکی رو میخوام که بتونه از خودش دفاع کنه و رمزو لو نده
خ.یانگ:خودش نمیدونه؟
جیمین:وقتش شد میگم بهش، چیشده که بحث اونو کشیدین وسط؟
خ.یانگ:امشب برای شام که اومد غذا بگیره لای اون همه مرد دیدمش،پسرم خیلی خوب نیست یه زن بین این همه مرد باشه
جیمین دستش رو لای موهاش میبره و از صندلی بلند میشه:
جیمین:درسته به این فکر نکرده نبودم پس کجا غذا بخوره؟
خ.یانگ:امشب توی اشپزخونه خورد به نظرم همونجا خوبه
جیمین:افرین خانوم یانگ اره جای خوبیه
خ.یانگ:باشه پسرم من میرم توام دیگ بخواب
جیمین:چشم خانوم یانگ ممنون
جیمین؛
خانوم یانگ همیشه مثل مادرمه کاری کرده که بعد از فوت مادرم جای خالیشو احساس نمیکنم حواسش بهم هست جیمین ذهنش رو خالی از هر فکری کرد و رفت روی تخت.
الیزا؛
بعد از اینکه غذامو خوردم رفتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم ساعت ده بود وقت خوابم شده مثل روتین همیشگی زندگیم که تو این ساعت میخوابم به چیزای بیخود نه اهمیت میدم و نه برام مهمه پس مثل همیشه بدون هیچ فکری خوابیدم...
ziha
الیزا بعد از تموم کردن غذاش توی اشپزخونه ، سمت اتاقش رفت تا بخوابه و خانم یانگ با یه لیوان قهوه به سمت اتاق جیمین رفت،جیمین مثل همیشه پشت میز کارش سخت مشغول کار بود:
خ.یانگ:یه لیوان قهوه داغ تو این هوای سرد سرحالت میاره
جیمین چشماشو میماله و سرشو بالا میاره:آه خیلی ممنونم خانم یانگ
خ.یانگ:جیمین خوبی پسرم؟دیر وقته باید بخوابی
جیمین:خوبم حق باشماست باید بخوابم
خ.یانگ:جیمین این دختره رو چرا اینجا گذاشتی بیاد؟
جیمین:برای ماموریت جدید لازمش داشتم باید یه زن میبود
خ.یانگ:اخه چرا؟
جیمین:خب با بقیه مشورت کردیم برای گیر انداختن یونگی باید یکی رو بدیم نقشه کشیدیم توی جشنی که چند ماهه دیگه برگزار میشه یکی رو میگفتم نامزدمه تا یونگی(دشمن جیمین) از اون استفاده کنه و ما بتونیم گاوصندوقش رو باز کنیم
خ.یانگ:چییی؟اما این خیلی خطرناکه جیمین اگه بلایی سرش بیاد چی؟
جیمین:من به جی کی گفتم یکی رو میخوام که بتونه از خودش دفاع کنه و رمزو لو نده
خ.یانگ:خودش نمیدونه؟
جیمین:وقتش شد میگم بهش، چیشده که بحث اونو کشیدین وسط؟
خ.یانگ:امشب برای شام که اومد غذا بگیره لای اون همه مرد دیدمش،پسرم خیلی خوب نیست یه زن بین این همه مرد باشه
جیمین دستش رو لای موهاش میبره و از صندلی بلند میشه:
جیمین:درسته به این فکر نکرده نبودم پس کجا غذا بخوره؟
خ.یانگ:امشب توی اشپزخونه خورد به نظرم همونجا خوبه
جیمین:افرین خانوم یانگ اره جای خوبیه
خ.یانگ:باشه پسرم من میرم توام دیگ بخواب
جیمین:چشم خانوم یانگ ممنون
جیمین؛
خانوم یانگ همیشه مثل مادرمه کاری کرده که بعد از فوت مادرم جای خالیشو احساس نمیکنم حواسش بهم هست جیمین ذهنش رو خالی از هر فکری کرد و رفت روی تخت.
الیزا؛
بعد از اینکه غذامو خوردم رفتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم ساعت ده بود وقت خوابم شده مثل روتین همیشگی زندگیم که تو این ساعت میخوابم به چیزای بیخود نه اهمیت میدم و نه برام مهمه پس مثل همیشه بدون هیچ فکری خوابیدم...
۴.۴k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.