دوست برادرم پارت11
دامی؟
چند بار اسم دامی رو در ذهنش تکرار کرد
وقتی اینو شنید مطمئن شد که جیمین اونو یکی دیگه میبینه اما یه حس حسادت مثل خوره به جونش افتاد ...
عصبی دست جیمین از صورتش دور کرد و چند قدرم به عقب رفت که صورت جیمین سریع تغییر حالت داد...و پر از خشم و نفرت شد.....و میسو فقط سکوت کرد
جیمین:تو همیشه همینطوری ..منو ترک می کردی...الانم میخوایی ترکم کنی...لغنتی چرا از ذهنم بیرون نمیری!!
اخر جمله اش رو داد زد میسو فقط تو جای خودش خوشکش زده بودکه با دادش از جا پرید
با چشمای اشکیش به چشمای پر از هشم جیمین زل زده که باز داد زد
جیمین:برو بیرونننن
اما میسو از جاش تکان نخورد ...فقط میخواد دلیل اینکه چرا داره سر اون داد میزنه رو بدونه
و اون٫٫ دامی٫٫ کیه !؟
جیمین:برووو بیرون
وبعد بطری ا*لکل که تو دستاش بود رو پرت کرد رو زمین که هزار تیکه شد
این بار نعره زد
جیمین: خدا ل*عنتت کنه ....از زندگین برو بیروننننن
میسو ترسیده به خرده شیشه ها نگاه میکرد...بهتر بود بره تا بدتر نشه پس سریع به سمت بیرون دوید ....با دلهره درو بست و بهش تکیه داد.. همینطور که نفس نفس می زد زمزمه کرد
میسو:باید چی تو گذشته اش بوده باشه که اینفدر از اون دختر بدش میاد...
بلاخره خودش رو جمع کرد و به سمت اتاقش رفت تا به درسش ادامه بده
(روز بعد)
جیمین با درد سرش از خواب بیدار شد
جیمین:اخ ل*عنتی....
با انگشت شقیقه هاش رو ماساژ داد
نگاهی به طراف انداخت رو کاناپه هال بود و اطرافش بهم ریخته شیشه های بطری رو زمین افتاده بود به ساعت تگاهی انداخت 7صبح بود
با درد و کلافه پاشد و به سمت حما*م رفت للاس هاش رو پرت کرد تو سلد لباس چرک ها و زیر دوش فرار گرفت اب سرد حسابی به خودش اوردش داشت به این فکر میکرد که چرا زندگیش اینقدر حوصله سر بر و پر از درده ....
همه چیز از اون پنجشنبه شب شروع شد....برای همین هر پنجشنبه مس*ت میکنه...اما باز از دردش کم نمیشه ....
چند بار اسم دامی رو در ذهنش تکرار کرد
وقتی اینو شنید مطمئن شد که جیمین اونو یکی دیگه میبینه اما یه حس حسادت مثل خوره به جونش افتاد ...
عصبی دست جیمین از صورتش دور کرد و چند قدرم به عقب رفت که صورت جیمین سریع تغییر حالت داد...و پر از خشم و نفرت شد.....و میسو فقط سکوت کرد
جیمین:تو همیشه همینطوری ..منو ترک می کردی...الانم میخوایی ترکم کنی...لغنتی چرا از ذهنم بیرون نمیری!!
اخر جمله اش رو داد زد میسو فقط تو جای خودش خوشکش زده بودکه با دادش از جا پرید
با چشمای اشکیش به چشمای پر از هشم جیمین زل زده که باز داد زد
جیمین:برو بیرونننن
اما میسو از جاش تکان نخورد ...فقط میخواد دلیل اینکه چرا داره سر اون داد میزنه رو بدونه
و اون٫٫ دامی٫٫ کیه !؟
جیمین:برووو بیرون
وبعد بطری ا*لکل که تو دستاش بود رو پرت کرد رو زمین که هزار تیکه شد
این بار نعره زد
جیمین: خدا ل*عنتت کنه ....از زندگین برو بیروننننن
میسو ترسیده به خرده شیشه ها نگاه میکرد...بهتر بود بره تا بدتر نشه پس سریع به سمت بیرون دوید ....با دلهره درو بست و بهش تکیه داد.. همینطور که نفس نفس می زد زمزمه کرد
میسو:باید چی تو گذشته اش بوده باشه که اینفدر از اون دختر بدش میاد...
بلاخره خودش رو جمع کرد و به سمت اتاقش رفت تا به درسش ادامه بده
(روز بعد)
جیمین با درد سرش از خواب بیدار شد
جیمین:اخ ل*عنتی....
با انگشت شقیقه هاش رو ماساژ داد
نگاهی به طراف انداخت رو کاناپه هال بود و اطرافش بهم ریخته شیشه های بطری رو زمین افتاده بود به ساعت تگاهی انداخت 7صبح بود
با درد و کلافه پاشد و به سمت حما*م رفت للاس هاش رو پرت کرد تو سلد لباس چرک ها و زیر دوش فرار گرفت اب سرد حسابی به خودش اوردش داشت به این فکر میکرد که چرا زندگیش اینقدر حوصله سر بر و پر از درده ....
همه چیز از اون پنجشنبه شب شروع شد....برای همین هر پنجشنبه مس*ت میکنه...اما باز از دردش کم نمیشه ....
۱۸.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.