🖤پادشاه من🖤 پارت۴۹
از زبان ا.ت:
رفتم تو اتاق آنیا رو بیارم که دیدم خوابه و کوک هم داره نازش میکنی وایسا چیییییییییییییییی گفتم:
ا.ت: تو داری چیکار میکنی؟ 😠
کوک: به تو چه آخه؟ 🤨
ا.ت: قابل ذکره اون دختری که داری نازش میکنی دختر منه افتاد😠
کوک: خب که چی دلم میخواد نازش میکنم اصلا هم به کسی مربوط نیس😏
ا.ت: اوففف باشه بابا هر غلطی میکنی بکن حال و حوصله ی بحث با تو رو ندارم😒
کوک: خب... برای چی اومدی اینجا؟ 😐
ا.ت: کی میریم؟ 😕
کوک: خب الان مگه آنیا خواب نیس؟ چطوری بریم🙂
ا.ت: اوکی بیا بریم بشینیم شاید بیدار شد 😊
کوک: بریم 🙂
رفتیم تو سالن نشستیم کلی حرف زدیم ساعت ۲ شب بود آنیا نشد باید بیدارش کنم پس گفتم:
ا.ت: کوک من میرم آنیا رو بیدار کنم بریم😗
کوک: نمیخواد بغلش میکنم😏
ا.ت: اصلا امکان نداره اجازه بدم😠
کوک: بیشین بینیم باوااا کی از تو اجازه گرفت😑
ا.ت: اوکی برو 😒
از زبان کوک:
راستش کم کم داشتم علاقه به آنیا پیدا میکردم چون خیلی کیوت بود. بغلش کردم خواب بود که در گوشم زمزمه کرد بابا پشمام ریخت یه لحظه. رفتم بیرون و......
ر
از زبان ا.ت:
یونا در گوشم گفت:
یونا: به نظرم امشب کارشو یه سره کن 😈
ا.ت: بخدا جرت میدماا😑
یونا: چیه تازه ازش بچه هم داری😏
ا.ت: یوناااااا🔪
یونا: اوکی بابا بی اعصاب😒
کوک اومد بچمو نگا چجوری گرفته بقل پسره ی پرووو دختر باز اصن ازش خوشم نمیاد تو بگو یه ذره .
اومد باهم رفتیم سوار ماشین شدیم آنیا رو گذاشت عقب
و نشست و راه افتادیم حرفی بینمون رد و بدل نمیشد رسیدیم خونه وایسا این عمارت نیس آها اینجا همون ویلا هست هفته ای یه بار برای تمیز کاری میومدیم آقا میخواست خلوت کنه میومد اینجا تازه هیچکس هم نیس من با این تو این خونه نههههههههههه.
پیاده شدم رفتم آنیا رو بردارم که دیدم نیس چه سرعت عملی آنیا کوک گرفتتش داره میره گفتم:
ا.ت: بچمو بده به من😌
کوک : نمیدم بیدار میشه😏
ا.ت: بده 😠
کوک : نمیدم😌
آنیا: مامان چرا انقدر سر و صدا میکنید( خواب آلود) 🥱
کوک: تقصیر مامانته 😏
ا.ت: باشه بابا درو باز کن بریم تو یخ زدم 😮💨
کوک: اوکی تا تو باشی دیگه از این لباسای باز نپوشی😑
کوک درو باز کرد رفتیم تو آنیا رو گذاشت تو اتاقی که قرار بود بمونم
منم لباسامو عوض کردم خوابیدم
فردا صبح:
..............
رفتم تو اتاق آنیا رو بیارم که دیدم خوابه و کوک هم داره نازش میکنی وایسا چیییییییییییییییی گفتم:
ا.ت: تو داری چیکار میکنی؟ 😠
کوک: به تو چه آخه؟ 🤨
ا.ت: قابل ذکره اون دختری که داری نازش میکنی دختر منه افتاد😠
کوک: خب که چی دلم میخواد نازش میکنم اصلا هم به کسی مربوط نیس😏
ا.ت: اوففف باشه بابا هر غلطی میکنی بکن حال و حوصله ی بحث با تو رو ندارم😒
کوک: خب... برای چی اومدی اینجا؟ 😐
ا.ت: کی میریم؟ 😕
کوک: خب الان مگه آنیا خواب نیس؟ چطوری بریم🙂
ا.ت: اوکی بیا بریم بشینیم شاید بیدار شد 😊
کوک: بریم 🙂
رفتیم تو سالن نشستیم کلی حرف زدیم ساعت ۲ شب بود آنیا نشد باید بیدارش کنم پس گفتم:
ا.ت: کوک من میرم آنیا رو بیدار کنم بریم😗
کوک: نمیخواد بغلش میکنم😏
ا.ت: اصلا امکان نداره اجازه بدم😠
کوک: بیشین بینیم باوااا کی از تو اجازه گرفت😑
ا.ت: اوکی برو 😒
از زبان کوک:
راستش کم کم داشتم علاقه به آنیا پیدا میکردم چون خیلی کیوت بود. بغلش کردم خواب بود که در گوشم زمزمه کرد بابا پشمام ریخت یه لحظه. رفتم بیرون و......
ر
از زبان ا.ت:
یونا در گوشم گفت:
یونا: به نظرم امشب کارشو یه سره کن 😈
ا.ت: بخدا جرت میدماا😑
یونا: چیه تازه ازش بچه هم داری😏
ا.ت: یوناااااا🔪
یونا: اوکی بابا بی اعصاب😒
کوک اومد بچمو نگا چجوری گرفته بقل پسره ی پرووو دختر باز اصن ازش خوشم نمیاد تو بگو یه ذره .
اومد باهم رفتیم سوار ماشین شدیم آنیا رو گذاشت عقب
و نشست و راه افتادیم حرفی بینمون رد و بدل نمیشد رسیدیم خونه وایسا این عمارت نیس آها اینجا همون ویلا هست هفته ای یه بار برای تمیز کاری میومدیم آقا میخواست خلوت کنه میومد اینجا تازه هیچکس هم نیس من با این تو این خونه نههههههههههه.
پیاده شدم رفتم آنیا رو بردارم که دیدم نیس چه سرعت عملی آنیا کوک گرفتتش داره میره گفتم:
ا.ت: بچمو بده به من😌
کوک : نمیدم بیدار میشه😏
ا.ت: بده 😠
کوک : نمیدم😌
آنیا: مامان چرا انقدر سر و صدا میکنید( خواب آلود) 🥱
کوک: تقصیر مامانته 😏
ا.ت: باشه بابا درو باز کن بریم تو یخ زدم 😮💨
کوک: اوکی تا تو باشی دیگه از این لباسای باز نپوشی😑
کوک درو باز کرد رفتیم تو آنیا رو گذاشت تو اتاقی که قرار بود بمونم
منم لباسامو عوض کردم خوابیدم
فردا صبح:
..............
۱۵.۶k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.