(وقتی منیجرشی و... درخواستیp1)
منتظر چان بودی تا بعد از سوند چک به بک استیج برگرده... تقریبا چند ماهی بود به عنوان منیجر چان تو کمپانی کار میکردی و حسابی بهت وابسته بود و به عنوان دوست رابطه خیلی صمیمی داشتین ولی حس میکردی این چند وقت چان عجیب رفتار میکرد ولی با خودت میگفتی شاید خستس... بی خبر از اینکه چان تو این چند ماه حس هایی بهت پیدا کرده بود و این حس قوی تر و قوی تر میشد.. واسش عجیب بود چون تاحالا همچین حسیو نداشت و میترسید با ابزار این احساس ترکش کنی.. هرموقع بهش میگفتی یک دوست صمیمی یا یک همکار صمیمی قلبش به درد میومد و همش میخواست بهت بفهمونه که میخواد این صمیمیت فراتر از یک دوست و یک همکار باشه..تو حتی قبل اینکه منیجر چان بشی اونو به عنوان مرد ایده الت میدونستی ولی سعی کردی الان که منیجرشی این احساساتو فراموش کنی و سعی کنی چان ذره ای هم از احساساتت بو نبره چون میترسیدی تو رو با بی رحمی رد کنه بلاخره اون یک ایدل بود و برای عشق وقتی نداشت... از افکار همیشگیت بیرون اومدی و به پشتت نگاهی کردی..
«خانم لی میتونین یک دقیقه تشریف بیارید؟ میخوام باهاتون صحبت کنم»
تو ذهنت لعنتی گفتی.. این مرد یکی از استف ها بود که مدت زیادی بود که همش مزاحمت میشد با اینکه اونو هزاران بار رد کرده بودی بازم ازت درخواست میکرد و مزاحمت میشد.. حتی بعضی وقتا حس میکردی اون مرد تعقیبت میکنه و این موضوع حسابی تورو ترسونده بود یکی از دلایلی که ازش متنفر بودی این بود که مرد هولی بود و دخترارو فقط به عنوان یک اسباب بازی استفاده میکرد میدونستی هیچ عشقی در کار نبود و فقط هوس بود...
به جای خلوتی میرین و شروع میکنین به بحث:
«ا/ت میدونی چی میخوام بهت بگم نه؟ برای بار چندم میگم که میخوامت و اگه قبول نکنی خودم بدستت میارمت و شاید این روش، روش خطرناک تری باشه پس خوب فکر کن تا تورو مال خودم کنم»
از شدت اعصبانیت قرمز شدی:«نمیفهمین؟ من نمیخوام با شما باشم اقای پارک لطفا تمومش کنین»
پوزخندی میزنه و نزدیکت میاد:«عاح بیب اینقد رسمی حرف نزن با من»
بهت خیلی نزدیک شده بود و با دستاش بدنتو لمس میکرد و محکم تورو گرفته بود که نتونی فرار کنی پس شروع به فریاد زدن کردی.. چان اومد داخل و با قیافه متعجب بهت خیره شد.. و یادش افتاد این همون مردی بود که همیشه مزاحمت میشد..میدونست اون مرد هولیه ولی دست زدن به دختر مورد علاقش باعث شد روانی بشه:«چان... کمک کن»
تورو از مرد با شدت جدا کرد و مرد رو رو زمین انداخت و شروع کرد به مشت زدن.. تا حالا چان رو انقدر عصبی ندیده بودی رگ گردن و رگ دستاش به طور وحشتناکی بیرون زده بود و مردی که داشت کتک میخورد تمام صورتش بخاطر مشت های بی رحمانه خونی شده بود.. استف ها چان رو بزور از مرد جدا کنن.
«خانم لی میتونین یک دقیقه تشریف بیارید؟ میخوام باهاتون صحبت کنم»
تو ذهنت لعنتی گفتی.. این مرد یکی از استف ها بود که مدت زیادی بود که همش مزاحمت میشد با اینکه اونو هزاران بار رد کرده بودی بازم ازت درخواست میکرد و مزاحمت میشد.. حتی بعضی وقتا حس میکردی اون مرد تعقیبت میکنه و این موضوع حسابی تورو ترسونده بود یکی از دلایلی که ازش متنفر بودی این بود که مرد هولی بود و دخترارو فقط به عنوان یک اسباب بازی استفاده میکرد میدونستی هیچ عشقی در کار نبود و فقط هوس بود...
به جای خلوتی میرین و شروع میکنین به بحث:
«ا/ت میدونی چی میخوام بهت بگم نه؟ برای بار چندم میگم که میخوامت و اگه قبول نکنی خودم بدستت میارمت و شاید این روش، روش خطرناک تری باشه پس خوب فکر کن تا تورو مال خودم کنم»
از شدت اعصبانیت قرمز شدی:«نمیفهمین؟ من نمیخوام با شما باشم اقای پارک لطفا تمومش کنین»
پوزخندی میزنه و نزدیکت میاد:«عاح بیب اینقد رسمی حرف نزن با من»
بهت خیلی نزدیک شده بود و با دستاش بدنتو لمس میکرد و محکم تورو گرفته بود که نتونی فرار کنی پس شروع به فریاد زدن کردی.. چان اومد داخل و با قیافه متعجب بهت خیره شد.. و یادش افتاد این همون مردی بود که همیشه مزاحمت میشد..میدونست اون مرد هولیه ولی دست زدن به دختر مورد علاقش باعث شد روانی بشه:«چان... کمک کن»
تورو از مرد با شدت جدا کرد و مرد رو رو زمین انداخت و شروع کرد به مشت زدن.. تا حالا چان رو انقدر عصبی ندیده بودی رگ گردن و رگ دستاش به طور وحشتناکی بیرون زده بود و مردی که داشت کتک میخورد تمام صورتش بخاطر مشت های بی رحمانه خونی شده بود.. استف ها چان رو بزور از مرد جدا کنن.
۱.۵k
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.