سناریو گیو☆
سناریو گیو☆
تو ھاشیرای پروانہ بودی و توی عمارت شینوبو زندگی میکردی* 1 ماھہ کہ عاشق گیو ھستی ولی ھمش بہ این فکر میکنی کہ اون عشقتو قبول میکنہ یا نہ* با شینوبو نشستہ بودی و چای میخوردی*
شینوبو : میگم نظرت چیہ بری با تومیوکا سان تمرین کنی؟
تو : با گیو؟ فکر خوبیہ
شینوبو : آرہ
چایت رو خوردی و بلند شدی تا بری*
رفتی پیش گیو* نشستہ بود زیر یہ درخت بزرگ و چشماش بستہ بود*
تو : وای خدای من چرا این بشر انقدر جذابہ
خودتو جمع و جور کردی و رفتی پیشش*
تو : سلام آقای گیو
آروم چشماشو باز کرد و بھت نگاہ کرد*
گیو : سلام...اینجا چیکار میکنی؟
تو : خب راستش اومدم باھاتون تمرین کنم
گیو : چرا با اون کوچوی احمق تمرین نمیکنی؟
تو : اون احمق نیست و اینکہ تمرین با شما برام لذت بخش ترہ
گیو : لذت بخش؟
تو ذھنت : خاک تو سرت این چی بود گفتی؟!!
تو : ببخشید منظورم اینہ کہ.....
از جاش بلند شد*
گیو : بیخیال نمیخواد توضیح بدی
سر جات وایسادہ بودی و بہ گیو نگاہ میکردی*
گیو : دنبالم بیا
دنبالش راہ افتادی* نزدیک شب بود* بردت داخل جنگل*
تو : ببخشید اینجا قرارہ تمرین کنیم؟
گیو : آرہ اونم با شمشیر واقعی
تو : شمشیر واقعیییییییی؟؟؟؟؟
گیو : آرہ
ازت فاصلہ گرفت* شمشیرشو درآورد و گرفت سمتت* با تعجب بھش نگاہ میکردی*
گیو : خب حالا فکر کن من یہ شیطانم
تو : ولی آخہ....
گیو : زود باش
آب دھنتو قورت دادی و شمشیرتو درآوردی* گیو سمتت حملہ ور شد و تو از ترس چشماتو بستی و شمشیرتو روی زمین انداختی* گیو وایساد جلوت* صورتاتون فقط 1 سانت باھم فاصلہ داشت* آروم چشماتو باز کردی و وقتی دیدی گیو توی صورتتہ سرخ شدی*
گیو : اگہ یہ شیطان بھت حملہ کنہ ھم شمشیرتو میندازی؟
تو : خب راستش.....
گیو : تو خیلی عجیبی
تو : من....
گیو : ھیش
تو : چیشدہ؟
گیو : ساکت باش
بعد از چند ثانیہ سکوت یھو یہ شیطان پرید و میخواست کہ تورو بگیرہ ولی گیو تو یہ حرکت سرشو قطع کرد*
چشمات برق میزد*
تو : م.......ممنونم
گیو : شمشیرتو بردار اینجا امن نیست
سریع شمشیرتو برداشتی* گیو دستتو گرفتہ بود و می دوید* رسیدید بہ عمارت شینوبو و رفتید داخل* شینوبو تو عمارت نبود* رفتید نشستید داخل عمارت*
بہ گیو نگاہ میکردی* بھت نگاہ کرد*
گیو : احمق
تو : جانم؟!!
گیو : تو خیلی احمقی....واقعا نتونستی از خودت دفاع کنی؟
بھت برخورد و سرتو انداختی پایین*
تو : من یہ تازہ کارم چہ انتظاری ازم داری؟
تو ھاشیرای پروانہ بودی و توی عمارت شینوبو زندگی میکردی* 1 ماھہ کہ عاشق گیو ھستی ولی ھمش بہ این فکر میکنی کہ اون عشقتو قبول میکنہ یا نہ* با شینوبو نشستہ بودی و چای میخوردی*
شینوبو : میگم نظرت چیہ بری با تومیوکا سان تمرین کنی؟
تو : با گیو؟ فکر خوبیہ
شینوبو : آرہ
چایت رو خوردی و بلند شدی تا بری*
رفتی پیش گیو* نشستہ بود زیر یہ درخت بزرگ و چشماش بستہ بود*
تو : وای خدای من چرا این بشر انقدر جذابہ
خودتو جمع و جور کردی و رفتی پیشش*
تو : سلام آقای گیو
آروم چشماشو باز کرد و بھت نگاہ کرد*
گیو : سلام...اینجا چیکار میکنی؟
تو : خب راستش اومدم باھاتون تمرین کنم
گیو : چرا با اون کوچوی احمق تمرین نمیکنی؟
تو : اون احمق نیست و اینکہ تمرین با شما برام لذت بخش ترہ
گیو : لذت بخش؟
تو ذھنت : خاک تو سرت این چی بود گفتی؟!!
تو : ببخشید منظورم اینہ کہ.....
از جاش بلند شد*
گیو : بیخیال نمیخواد توضیح بدی
سر جات وایسادہ بودی و بہ گیو نگاہ میکردی*
گیو : دنبالم بیا
دنبالش راہ افتادی* نزدیک شب بود* بردت داخل جنگل*
تو : ببخشید اینجا قرارہ تمرین کنیم؟
گیو : آرہ اونم با شمشیر واقعی
تو : شمشیر واقعیییییییی؟؟؟؟؟
گیو : آرہ
ازت فاصلہ گرفت* شمشیرشو درآورد و گرفت سمتت* با تعجب بھش نگاہ میکردی*
گیو : خب حالا فکر کن من یہ شیطانم
تو : ولی آخہ....
گیو : زود باش
آب دھنتو قورت دادی و شمشیرتو درآوردی* گیو سمتت حملہ ور شد و تو از ترس چشماتو بستی و شمشیرتو روی زمین انداختی* گیو وایساد جلوت* صورتاتون فقط 1 سانت باھم فاصلہ داشت* آروم چشماتو باز کردی و وقتی دیدی گیو توی صورتتہ سرخ شدی*
گیو : اگہ یہ شیطان بھت حملہ کنہ ھم شمشیرتو میندازی؟
تو : خب راستش.....
گیو : تو خیلی عجیبی
تو : من....
گیو : ھیش
تو : چیشدہ؟
گیو : ساکت باش
بعد از چند ثانیہ سکوت یھو یہ شیطان پرید و میخواست کہ تورو بگیرہ ولی گیو تو یہ حرکت سرشو قطع کرد*
چشمات برق میزد*
تو : م.......ممنونم
گیو : شمشیرتو بردار اینجا امن نیست
سریع شمشیرتو برداشتی* گیو دستتو گرفتہ بود و می دوید* رسیدید بہ عمارت شینوبو و رفتید داخل* شینوبو تو عمارت نبود* رفتید نشستید داخل عمارت*
بہ گیو نگاہ میکردی* بھت نگاہ کرد*
گیو : احمق
تو : جانم؟!!
گیو : تو خیلی احمقی....واقعا نتونستی از خودت دفاع کنی؟
بھت برخورد و سرتو انداختی پایین*
تو : من یہ تازہ کارم چہ انتظاری ازم داری؟
۲.۰k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.