FIRST LOVE
پارت15 فصل3
*Sana.pov*
برگشتیم خونه و من یه راست رفتم تو اتاقم هنوزم زیاد حالم خوب نبود رفتم تو اتاق و در رو بستم تهیونگ دو سه بار در زد ولی باز نکردم تا اینکه بیخیال شد و رفت هنوزم بابت اون خواب ترسیده بودم ولی سعی کردم حواسمو پرت کنم و به یه چیز خوب فک کنم چند تا نفس عمیق کشیدم و درو باز کردم
تا درو باز کردم تهیونگ اومد داخل و بغلم کرد اروم تو بغلش گریه کردم تهیونگ فهمید و منو بغلش کرد برد تو اتاق نشست رو تخت و کنار گوشم لب زد گریه کن هر چقد دلت میخواد منم انگار فقط منتظر این حرف تهیونگ بودم گریه ام شدید تر شد باید خالی می شدم و اگ نه تا دو سه روز همینجوری بودم
*Taehyung.pov*
دیگه داشت نفس کم می آورد انقد که گریه کرده بود چشماش قرمز شده بود تو بغلم همش لباسمو تو مشتش میگرفت و فشار میداد قشنگ اون حسی رو داشت که وقتی من مامانمو از دست دادم داشتم دیگه نفس کم آورد و غش کرد بغلش کردم و بردمش تو آشپزخونه رو صندلی گزاشتمش و خدارو شکرانه لازم نبود دوباره بلند شم آب و شکر و لیوان رو میز بود یکم آب قند درست کردم و قاشق قاشق کم کم بهش دادم و یکم صب کردم تا بهوش بیاد وقتی بهوش اومد خیلی گیج بود و آروم لب میزد
سانا: چ.....چرا من این..اینجوری شدم؟
تهیونگ: ششششششششش آروم باش هیچی نیست فقط یکم فشارت افتاده بود همین
سانا: داداش میشه منو ببری پیش مامان؟
تهیونگ: چی؟ منظورت سر خاک مامانه؟*آره باشه صب کن لباس بپوشونمت بعد بریم
یه کاپشن تنش کردم و بردمش تو ماشین و ماشین رو روشن کردم و رفتیم سر خاک مامان اونجا که رسیدیم شروع کرد به حرف زدن با مامانش
سانا:مامان خیلی دلم برات تنگ شده چرا منو تنها گزاشتی؟ ها چرا؟ دیروز که خواب بودم داشتم خواب تو رو میدیدم باهم بازی میکردیم و شاد بودیم منو و تو و تهیونگ و بابا ولی بعدش بابا با یه زن دیگه اومد تو خونه و تو خودتو کشتی چرا؟ چرا جلوی چشمای من خودتو کشتی؟
تهیونگ: دیگه داشت یواش یواش گریه اش می گرفت و این براش خوب نبود برای همین رفتم جلو و بغلش کردم حالا فهمیدم چه خوابی دیده حتما براش خیلی وحشتناک بوده که مامانش اینجوری جلوی چشماش خودکشی کرده بغلش کردم و آرومش کردم و بردمش تو ماشین یکم صدای مامانش رو براش گزاشتم صدا هایی که از رو فیلم هایی که سانا داشت برداشته بودم براش گزاشتم اولش نشناخت ولی بعدش فهمید خیلی گریه میکرد آروم با یه دستم پشتش رو نوازش میکردم دستاش رو صورتش بود و گریه میکرد بعد از چند دقیقه دستش افتاد و خوابش برده بود رسیدیم خونه بردمش تو اتاق خودم و خوابوندمش رو تخت خودم و رفتم یکم آب آوردم بهش دادم و کنارش خوابیدم و صب بیدار شدم دیدم نیست (بقیه اش رو از زبون سانا بشنوین تهیونگ فکش درد گرفت)
*Sana.pov*
بلند شدم دیدم تهیونگ خیلی کیوت خوابیده بیدارش نکردم و رفتم حموم سعی کردم با اتفاقات کنار بیام از حموم اومد بیرون و رفتم تو اتاقم لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم و دم اسبی از بالا بستم و رفتم تو اتاق جیمین دلم براش تنگ شده بود رفتم تو اتاق رو تخت خواب بود و من چیزی جز یه موچی کوچولو چیزی نمیدیدم رفتم پیشش و نوشتم کنار تخت و دستمو رو سرش کشیدم و موهاشو از صورتش کنار زدم و به لبای پفکیش و چشم های خوشگل و کوچولوش نگاه کردم صورتمو نزدیکش کردم و کنار گوشش اروم لب زدم موچی کوچولو عاشقتم
انتظار نداشتم که شنیده باشه ولی جوابمو داد و گفت منم عاشقتم کوکی کوچولو تعجب کردم صورتمو کشیدم عقب خواستم بلند شدم که دستمو گرفت و کشید تو بغلش افتادم تو بغلش و بین لبامون فقط دو سانت فاصله بود لب زد
جیمین : من خیلی وقته عاشقتم زندگی من
از این حرفش خجالت کشیدم تا اینکه چیز گرمی رو رو لبام حس کردم درسته داشت منو میبوسید منم مخالفتی نشون ندادم و همراهیش کردم و بعد چند دقیقه از لبام دل کند 😂 و دستشو انداخت دور کمرم و منو سمت خودش کشوند و گفت
جیمین: یکم اینطوری باشیم میخوام تو بغلت بخوابم
سانا: خب اینجوری من راحت.....
دیدم خوابش برده دیگه حرف نزدم و دستمو دایره وار رو پشتش کشیدم و موهامو نوازش کردم و چشمام گرم شد و خوابم برد
تهیونگ: بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه و صبحونه آماده کردم همه اومدن غیر از جیمین رفتم تو اتاقش که دیدم جیمین سرشو کرده تو گردن سانا و خوابیده و سانا هم بغلش کرده و خوابیده میدونستم که جیمین سانا رو دوست داره و سانا هم همینطور برای همین باهاش مشکلی نداشتم جیمین پسر خوبیه و دلش پاکه و مهربونه( در واقعیت هم همینه) برگشتم تو آشپزخونه و صبحونه خوردیم بعدش سانا و جیمین بیدار شدن و اومدن بیرون و صبحونه خوردن و باهم رفتیم بگردیم رفتیم پارک و کلی جای دیگه و برگشتیم خونه
*Sana.pov*
برگشتیم خونه و من یه راست رفتم تو اتاقم هنوزم زیاد حالم خوب نبود رفتم تو اتاق و در رو بستم تهیونگ دو سه بار در زد ولی باز نکردم تا اینکه بیخیال شد و رفت هنوزم بابت اون خواب ترسیده بودم ولی سعی کردم حواسمو پرت کنم و به یه چیز خوب فک کنم چند تا نفس عمیق کشیدم و درو باز کردم
تا درو باز کردم تهیونگ اومد داخل و بغلم کرد اروم تو بغلش گریه کردم تهیونگ فهمید و منو بغلش کرد برد تو اتاق نشست رو تخت و کنار گوشم لب زد گریه کن هر چقد دلت میخواد منم انگار فقط منتظر این حرف تهیونگ بودم گریه ام شدید تر شد باید خالی می شدم و اگ نه تا دو سه روز همینجوری بودم
*Taehyung.pov*
دیگه داشت نفس کم می آورد انقد که گریه کرده بود چشماش قرمز شده بود تو بغلم همش لباسمو تو مشتش میگرفت و فشار میداد قشنگ اون حسی رو داشت که وقتی من مامانمو از دست دادم داشتم دیگه نفس کم آورد و غش کرد بغلش کردم و بردمش تو آشپزخونه رو صندلی گزاشتمش و خدارو شکرانه لازم نبود دوباره بلند شم آب و شکر و لیوان رو میز بود یکم آب قند درست کردم و قاشق قاشق کم کم بهش دادم و یکم صب کردم تا بهوش بیاد وقتی بهوش اومد خیلی گیج بود و آروم لب میزد
سانا: چ.....چرا من این..اینجوری شدم؟
تهیونگ: ششششششششش آروم باش هیچی نیست فقط یکم فشارت افتاده بود همین
سانا: داداش میشه منو ببری پیش مامان؟
تهیونگ: چی؟ منظورت سر خاک مامانه؟*آره باشه صب کن لباس بپوشونمت بعد بریم
یه کاپشن تنش کردم و بردمش تو ماشین و ماشین رو روشن کردم و رفتیم سر خاک مامان اونجا که رسیدیم شروع کرد به حرف زدن با مامانش
سانا:مامان خیلی دلم برات تنگ شده چرا منو تنها گزاشتی؟ ها چرا؟ دیروز که خواب بودم داشتم خواب تو رو میدیدم باهم بازی میکردیم و شاد بودیم منو و تو و تهیونگ و بابا ولی بعدش بابا با یه زن دیگه اومد تو خونه و تو خودتو کشتی چرا؟ چرا جلوی چشمای من خودتو کشتی؟
تهیونگ: دیگه داشت یواش یواش گریه اش می گرفت و این براش خوب نبود برای همین رفتم جلو و بغلش کردم حالا فهمیدم چه خوابی دیده حتما براش خیلی وحشتناک بوده که مامانش اینجوری جلوی چشماش خودکشی کرده بغلش کردم و آرومش کردم و بردمش تو ماشین یکم صدای مامانش رو براش گزاشتم صدا هایی که از رو فیلم هایی که سانا داشت برداشته بودم براش گزاشتم اولش نشناخت ولی بعدش فهمید خیلی گریه میکرد آروم با یه دستم پشتش رو نوازش میکردم دستاش رو صورتش بود و گریه میکرد بعد از چند دقیقه دستش افتاد و خوابش برده بود رسیدیم خونه بردمش تو اتاق خودم و خوابوندمش رو تخت خودم و رفتم یکم آب آوردم بهش دادم و کنارش خوابیدم و صب بیدار شدم دیدم نیست (بقیه اش رو از زبون سانا بشنوین تهیونگ فکش درد گرفت)
*Sana.pov*
بلند شدم دیدم تهیونگ خیلی کیوت خوابیده بیدارش نکردم و رفتم حموم سعی کردم با اتفاقات کنار بیام از حموم اومد بیرون و رفتم تو اتاقم لباس پوشیدم و موهامو خشک کردم و دم اسبی از بالا بستم و رفتم تو اتاق جیمین دلم براش تنگ شده بود رفتم تو اتاق رو تخت خواب بود و من چیزی جز یه موچی کوچولو چیزی نمیدیدم رفتم پیشش و نوشتم کنار تخت و دستمو رو سرش کشیدم و موهاشو از صورتش کنار زدم و به لبای پفکیش و چشم های خوشگل و کوچولوش نگاه کردم صورتمو نزدیکش کردم و کنار گوشش اروم لب زدم موچی کوچولو عاشقتم
انتظار نداشتم که شنیده باشه ولی جوابمو داد و گفت منم عاشقتم کوکی کوچولو تعجب کردم صورتمو کشیدم عقب خواستم بلند شدم که دستمو گرفت و کشید تو بغلش افتادم تو بغلش و بین لبامون فقط دو سانت فاصله بود لب زد
جیمین : من خیلی وقته عاشقتم زندگی من
از این حرفش خجالت کشیدم تا اینکه چیز گرمی رو رو لبام حس کردم درسته داشت منو میبوسید منم مخالفتی نشون ندادم و همراهیش کردم و بعد چند دقیقه از لبام دل کند 😂 و دستشو انداخت دور کمرم و منو سمت خودش کشوند و گفت
جیمین: یکم اینطوری باشیم میخوام تو بغلت بخوابم
سانا: خب اینجوری من راحت.....
دیدم خوابش برده دیگه حرف نزدم و دستمو دایره وار رو پشتش کشیدم و موهامو نوازش کردم و چشمام گرم شد و خوابم برد
تهیونگ: بیدار شدم و رفتم تو آشپزخونه و صبحونه آماده کردم همه اومدن غیر از جیمین رفتم تو اتاقش که دیدم جیمین سرشو کرده تو گردن سانا و خوابیده و سانا هم بغلش کرده و خوابیده میدونستم که جیمین سانا رو دوست داره و سانا هم همینطور برای همین باهاش مشکلی نداشتم جیمین پسر خوبیه و دلش پاکه و مهربونه( در واقعیت هم همینه) برگشتم تو آشپزخونه و صبحونه خوردیم بعدش سانا و جیمین بیدار شدن و اومدن بیرون و صبحونه خوردن و باهم رفتیم بگردیم رفتیم پارک و کلی جای دیگه و برگشتیم خونه
۷۷.۸k
۲۲ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.