part8🌖🪶
مطمئن باش از جون یه دختر بچه کوچیک هم نمیگذره... پدرت احتمالا تا الان مُرده... بیا قبل از اینکه تو هم بمیری فرار کنیم!
بورام « تو کی هستی؟ اصلا برای چی باید منو نجات بدی؟ چطور اونا با تو کاری ندارن؟ چرا پدرم رو کشتن؟
_حرف زد؟ آخرشم نتونسته بود جلوی زبون تند و تیزش رو بگیره و بر باد رفته بود! با گره خوردن نگاهش به چشمای قهوه ای پسرک ماتش برد!
_بیا... من کمکت میکنم از اینجا فرار کنی! دوست ندارم بمیری... اما... وقتی بزرگ شدیم مطمئن باش دیگه طرف تو نیستم! تو دشمن منی!
_دخترک کاملا گیج شده بود! چرا دشمن اون بود؟ بورام حتی یه بار هم اون پسر رو از نزدیک ندیده بود... از نظر پسر اون دختر برای مردن زیادی مظلوم بود! حقش نبود... دختری که از الان به زیبایی ماهه یقینا وقتی بزرگ بشه یه الهه است... موهای مشکی خرگوشیش.... دامن کوتاه آبیش و حتی عروسک توی بغلش همه و همه برای پسر جذاب بود... دست رو به سمت دختر دراز کرد و گفت
_به من اعتماد کن و همراه من بیا! فقط همین یه بار!
((زمان حال ))
پاریس _فرانسه
*ارباب اجازه ورود میخوام
_بیا داخل
*سرورم پدرتون گفتن برای رفتن به کره آماده بشید! و...
_و چی ؟
*پیغام دادن این فرصت رو بهتون دادن تا اشتباه چند سال پیشتون رو جبران کنید!
_*پوزخند... سالهاست منتظر این روزم
*پس من میرم مقدمات سفر رو آماده کنم سرورم! ساعت سه میبینمتون
_بسیار خب! میتونی بری.... با رفتن مشاورم به طرف پنجره بزرگ پنت هوسم رفتم و جرعه ای از شراب سرخم نوشیدم! بالاخره وقتش رسیده بود... بعد از چند سال میتونستم اون دختر کوچولو رو ملاقات کنم! اما این بار به عنوان یه دشمن!
فلش بک //
بورام « خودمم نمیدونستم چرا بهش اعتماد کردم! دلیلش چی بود؟ گرمای دست هاش؟ آرامش و امنیتی که توی نگاهش بود.... یا شاید چون سرپناهی نداشتم؟ هر چی بود وقتی به خودم اومدم دست در دست پسرک ناشناسی که چندی پیش ملاقات کرده بودم از عمارت خارج شدیم...
_به چی فکر میکنی؟
بورام « تو... تو کی هستی؟
_برات مهمه؟
بورام « وقتی میپرسم یعنی مهمه!
_فقط همین قدر بدون میتونستم به جای نجات جونت تورو به پدرم تحویل بدم!
بورام « پ... پدرت؟ تو... تو پسر همون مرد نقاب داری؟
_بهش میگن بلک! مردی که حتی نیرو های پلیس هم ازش وحشت دارن و میترسن باهاش رو به رو بشن... پدرت با لجبازی آینده خودش و بچه هاش رو به نابودی کشید!
_با اخم دستش رو از دست پسر بیرون کشید و قدمی عقب رفت ! پسرک با تعجب به تغییر حالت چهره دخترک خیره شد! با تعجب نگاهش کرد که دخترک گفت
بورام « پس تو هم هیچ فرقی با اون نداری! چون خون یه قاتل توی رگ هاته!
_اما فعلا پسر این قاتل جون تو رو نجات داده!
بورام « ازت متنفرم!
_برام مهم نیست! از اینجا به بعد رو خودت تنهایی باید طی کنی!
بورام « تو کی هستی؟ اصلا برای چی باید منو نجات بدی؟ چطور اونا با تو کاری ندارن؟ چرا پدرم رو کشتن؟
_حرف زد؟ آخرشم نتونسته بود جلوی زبون تند و تیزش رو بگیره و بر باد رفته بود! با گره خوردن نگاهش به چشمای قهوه ای پسرک ماتش برد!
_بیا... من کمکت میکنم از اینجا فرار کنی! دوست ندارم بمیری... اما... وقتی بزرگ شدیم مطمئن باش دیگه طرف تو نیستم! تو دشمن منی!
_دخترک کاملا گیج شده بود! چرا دشمن اون بود؟ بورام حتی یه بار هم اون پسر رو از نزدیک ندیده بود... از نظر پسر اون دختر برای مردن زیادی مظلوم بود! حقش نبود... دختری که از الان به زیبایی ماهه یقینا وقتی بزرگ بشه یه الهه است... موهای مشکی خرگوشیش.... دامن کوتاه آبیش و حتی عروسک توی بغلش همه و همه برای پسر جذاب بود... دست رو به سمت دختر دراز کرد و گفت
_به من اعتماد کن و همراه من بیا! فقط همین یه بار!
((زمان حال ))
پاریس _فرانسه
*ارباب اجازه ورود میخوام
_بیا داخل
*سرورم پدرتون گفتن برای رفتن به کره آماده بشید! و...
_و چی ؟
*پیغام دادن این فرصت رو بهتون دادن تا اشتباه چند سال پیشتون رو جبران کنید!
_*پوزخند... سالهاست منتظر این روزم
*پس من میرم مقدمات سفر رو آماده کنم سرورم! ساعت سه میبینمتون
_بسیار خب! میتونی بری.... با رفتن مشاورم به طرف پنجره بزرگ پنت هوسم رفتم و جرعه ای از شراب سرخم نوشیدم! بالاخره وقتش رسیده بود... بعد از چند سال میتونستم اون دختر کوچولو رو ملاقات کنم! اما این بار به عنوان یه دشمن!
فلش بک //
بورام « خودمم نمیدونستم چرا بهش اعتماد کردم! دلیلش چی بود؟ گرمای دست هاش؟ آرامش و امنیتی که توی نگاهش بود.... یا شاید چون سرپناهی نداشتم؟ هر چی بود وقتی به خودم اومدم دست در دست پسرک ناشناسی که چندی پیش ملاقات کرده بودم از عمارت خارج شدیم...
_به چی فکر میکنی؟
بورام « تو... تو کی هستی؟
_برات مهمه؟
بورام « وقتی میپرسم یعنی مهمه!
_فقط همین قدر بدون میتونستم به جای نجات جونت تورو به پدرم تحویل بدم!
بورام « پ... پدرت؟ تو... تو پسر همون مرد نقاب داری؟
_بهش میگن بلک! مردی که حتی نیرو های پلیس هم ازش وحشت دارن و میترسن باهاش رو به رو بشن... پدرت با لجبازی آینده خودش و بچه هاش رو به نابودی کشید!
_با اخم دستش رو از دست پسر بیرون کشید و قدمی عقب رفت ! پسرک با تعجب به تغییر حالت چهره دخترک خیره شد! با تعجب نگاهش کرد که دخترک گفت
بورام « پس تو هم هیچ فرقی با اون نداری! چون خون یه قاتل توی رگ هاته!
_اما فعلا پسر این قاتل جون تو رو نجات داده!
بورام « ازت متنفرم!
_برام مهم نیست! از اینجا به بعد رو خودت تنهایی باید طی کنی!
۱۳۶.۷k
۱۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.