رمان انتقام خونین 🩸❣️ part:54
#دیانا
اومدم خونه دیدم حالم بد شد سریع رفتم دستشویی بالا بیارم
ارسلان:دیانا چت شد
دیانا:هیچی خوبم
ارسلان:چیو داری از من مخفی می کنی؟
دیانا:هیچی ارسلان اوکیم
ارسلان:دیانا ما ۲ ماه دیگه می خوایم ازدواج کنیم یعنی و زن و شوهر بشیم می فهمی، چرا داری این چیزا رو از من مخفی می کنی؟
دیانا:ارسلان من گرما زده شدم همین
ارسلان:عه؟پاشو بریم دکتر
دیانا:نه نه خوبم
ارسلان:دیانا میگم پاشو
دیانا:ارسلان بسه خوبم عه
ارسلان:باش
چند ساعت بعد 🧭
دیانا:عشقم بیا بریم بخوابیم دیگه
ارسلان:من نمیام خودت برو
دیانا:وای چه لوسی
ارسلان:اصلا چسم
دیانا:ای خدا رفتم لبام رو روی لباش گذاشتم و بوس کردم(نویسنده:خودمم چندشم میشه ولی خو مجبورم دیگه)
ارسلان:چیکار می کنی؟
دیانا:آشتی با حالت لوس
#ارسلان
باش رفتیم بالا تو اتاق خوابیدیم ولی هنوز سر در نمی اوردم چرا داره این چیزا رو از من مخفی می کنه و خوابیدیم صبح دیدم دیانا نیستش رفتم پایین دیدم داره سفره صبحونه می چینه رفتم پایین صبحونه خوردم آماده شدم رفتم شرکت
#دیانا
ساعت های ۶ اینا بود ارسلان ساعت ۹ میومد رفتم دور و برم رو جمع کردم و رفتم آشپزی کردم دلم هوس برج و خورشت سبزی کرده بود درست کردم و ساعت ۸ شد و رفتم دوش گرفتم و داخل همون فیس براش زدن بعد اومدم یه ماسک انار زدم و ماسک زیر چشم و موهام رو خشک کردم کرم مرطوب کننده آرایشی زدم یه رژ کم رنگ صورتی زدم و موهام بالا بستم و یه شلوارک سفید و یه تاپ بنفش پوشیدم که ساعت ۹ و نیم شد ارسلان نیومده بود نگران شدم اما با خودم گفتم شاید حالا شرکت کارش طول کشیده و روی مبل بودم خوابم برد و ساعت ۱۲ شب بود بیدار شدم نبودش زنگش زدم ولی خدایی چقدر خوابیدم و رنگش زدم جواب نداد ۱۰ بار بهش زنگ زدم جواب نداد و که یهو ارسلان اومد تو و جیغم رفت هوا و با چیزی که دیدم...
داره جالب میشه حمایت کنید
اومدم خونه دیدم حالم بد شد سریع رفتم دستشویی بالا بیارم
ارسلان:دیانا چت شد
دیانا:هیچی خوبم
ارسلان:چیو داری از من مخفی می کنی؟
دیانا:هیچی ارسلان اوکیم
ارسلان:دیانا ما ۲ ماه دیگه می خوایم ازدواج کنیم یعنی و زن و شوهر بشیم می فهمی، چرا داری این چیزا رو از من مخفی می کنی؟
دیانا:ارسلان من گرما زده شدم همین
ارسلان:عه؟پاشو بریم دکتر
دیانا:نه نه خوبم
ارسلان:دیانا میگم پاشو
دیانا:ارسلان بسه خوبم عه
ارسلان:باش
چند ساعت بعد 🧭
دیانا:عشقم بیا بریم بخوابیم دیگه
ارسلان:من نمیام خودت برو
دیانا:وای چه لوسی
ارسلان:اصلا چسم
دیانا:ای خدا رفتم لبام رو روی لباش گذاشتم و بوس کردم(نویسنده:خودمم چندشم میشه ولی خو مجبورم دیگه)
ارسلان:چیکار می کنی؟
دیانا:آشتی با حالت لوس
#ارسلان
باش رفتیم بالا تو اتاق خوابیدیم ولی هنوز سر در نمی اوردم چرا داره این چیزا رو از من مخفی می کنه و خوابیدیم صبح دیدم دیانا نیستش رفتم پایین دیدم داره سفره صبحونه می چینه رفتم پایین صبحونه خوردم آماده شدم رفتم شرکت
#دیانا
ساعت های ۶ اینا بود ارسلان ساعت ۹ میومد رفتم دور و برم رو جمع کردم و رفتم آشپزی کردم دلم هوس برج و خورشت سبزی کرده بود درست کردم و ساعت ۸ شد و رفتم دوش گرفتم و داخل همون فیس براش زدن بعد اومدم یه ماسک انار زدم و ماسک زیر چشم و موهام رو خشک کردم کرم مرطوب کننده آرایشی زدم یه رژ کم رنگ صورتی زدم و موهام بالا بستم و یه شلوارک سفید و یه تاپ بنفش پوشیدم که ساعت ۹ و نیم شد ارسلان نیومده بود نگران شدم اما با خودم گفتم شاید حالا شرکت کارش طول کشیده و روی مبل بودم خوابم برد و ساعت ۱۲ شب بود بیدار شدم نبودش زنگش زدم ولی خدایی چقدر خوابیدم و رنگش زدم جواب نداد ۱۰ بار بهش زنگ زدم جواب نداد و که یهو ارسلان اومد تو و جیغم رفت هوا و با چیزی که دیدم...
داره جالب میشه حمایت کنید
۱۵.۲k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.