قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۱۶
*آنیا*
آخر هفته هم خیلی زود گذشت و دوباره باید به مدرسه میرفتم...این چند روز اصلا دامیان را ندیدم... وقتی به مدرسه رسیدم، مثل هميشه همه با من خوش و بش کردند ولی هر جا را نگاه میکردم دامیان را نمیدیدم...لحظه ای احساس نگرانی کردم...یعنی کجا بود؟دامیان روی نیمکت نشسته بود و از پنجره بیرون را میدید...خیالم راحت شد. سر جایم، کنارش نشستم...با شادی گفتم:«سلامممم دامیان!» فقط نگاهم کرد.چشم هایش حس خاصی نداشتند ولی عصبانیت را در عمق شان میدیدم... کلماتم محو شدند:«دا...دامیان چی شده؟؟» جوابی نداد. دوباره به بیرون خیره شد. رفتارش امروز تغییر کرده بود... لیسا را دیدم که به من پوزخند میزد. تمام زنگ تفریح ها را با بکی گذراندم و دامیان اصلا نگاهم نکرد... حتی لحظه ای...
این رفتارش تا سه روز ادامه داشت... تا اینکه در یکی از زنگ تفریح ها، در حیاط پشتی پیدایش کردم...تنها نشسته بود...کنارش رفتم و بی مقدمه پرسیدم:«دلی این رفتارات چیه؟چرا یهو اینطوری شدی؟» لحنش آرام بود ولی عصبانیتش معلوم بود:«عادت ندارم با آدمای دم دمی و دروغگو خوب رفتار کنم.» با مظلومیت گفتم:«چی؟؟چی میگی منظورت چیه؟» نگاهش اخم نداشت ولی تیز بود:«تا حالا اینطوری به چند نفر نزدیک شدی هان؟» آب دهانم را قورت دادم:«منظورت رو نمیفهمم...» محکم از جایش بلند
شد. قد بلندش لرزه ای کوچک به قلبم انداخت. چند کاغذ از جیبش در آورد... نه کاغذ نبودند...عکس بودند... با دیدن شان، دنیا برایم تیره و تار شد. اینها عکس های ماموریت های قبلیم بودن...
پارت ۱۶
*آنیا*
آخر هفته هم خیلی زود گذشت و دوباره باید به مدرسه میرفتم...این چند روز اصلا دامیان را ندیدم... وقتی به مدرسه رسیدم، مثل هميشه همه با من خوش و بش کردند ولی هر جا را نگاه میکردم دامیان را نمیدیدم...لحظه ای احساس نگرانی کردم...یعنی کجا بود؟دامیان روی نیمکت نشسته بود و از پنجره بیرون را میدید...خیالم راحت شد. سر جایم، کنارش نشستم...با شادی گفتم:«سلامممم دامیان!» فقط نگاهم کرد.چشم هایش حس خاصی نداشتند ولی عصبانیت را در عمق شان میدیدم... کلماتم محو شدند:«دا...دامیان چی شده؟؟» جوابی نداد. دوباره به بیرون خیره شد. رفتارش امروز تغییر کرده بود... لیسا را دیدم که به من پوزخند میزد. تمام زنگ تفریح ها را با بکی گذراندم و دامیان اصلا نگاهم نکرد... حتی لحظه ای...
این رفتارش تا سه روز ادامه داشت... تا اینکه در یکی از زنگ تفریح ها، در حیاط پشتی پیدایش کردم...تنها نشسته بود...کنارش رفتم و بی مقدمه پرسیدم:«دلی این رفتارات چیه؟چرا یهو اینطوری شدی؟» لحنش آرام بود ولی عصبانیتش معلوم بود:«عادت ندارم با آدمای دم دمی و دروغگو خوب رفتار کنم.» با مظلومیت گفتم:«چی؟؟چی میگی منظورت چیه؟» نگاهش اخم نداشت ولی تیز بود:«تا حالا اینطوری به چند نفر نزدیک شدی هان؟» آب دهانم را قورت دادم:«منظورت رو نمیفهمم...» محکم از جایش بلند
شد. قد بلندش لرزه ای کوچک به قلبم انداخت. چند کاغذ از جیبش در آورد... نه کاغذ نبودند...عکس بودند... با دیدن شان، دنیا برایم تیره و تار شد. اینها عکس های ماموریت های قبلیم بودن...
۱.۵k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.