ندیمه عمارت p:⁶⁷
هامین:خواستم بگم بچه بابا... شلنگ و گرفتید رو من!
دکتر خنده ای کرد و گفت:جدا از این شوخی ها...اینجا موندن یا نموندن مسئولیتش با خودتونه..اما بهتر این بود اینجا میموندن ..حالا که اسرار بر رفتنه..موردی نیست...فقط حواستون باشه اقای تهیونگ استرس و یه دو سه ماه بزار کنار.. اگه اتفاقی افتاد دستگاه تنفس یا تنفس مصنوعی...همین.. میتونید کارای ترخیص و انجام بدین...
بعد چهل دقه کاغذ بازی بالاخره از بیمارستان زدیم بیرون..ماشین و جلوی پاشون نگه داشتم که دایی کمک کرد و تا بابا رو سوار کنه اما مامان سر جاش وایستاده بود...
هامین: مامان..نمیخوای سوار شی؟
هایون که انگار منتظر مامان بود..خیره بهش موند..
ا/ت:ن ما میریم خونه...
هامین: مامان خاله یونجی منتظرته...بعدشم دلیل نداره دیگ توی اون خونه بمونی..
ا/ت:یه دلیل بیار که پامو بزارم توی خونه این آقا..
تهیونگ:خب..اینکه من هنوز شوهرتم کافیه؟
مامان تیز نگاهش کرد که گفت:خیل خب نیستم...چرا میزنی؟..بابای بچه هات که هستم...پس به حرفم گوش کن..
ا/ت:عجیبه...ظهر نبودی ..الان یه دفه ای پدر نمونه شدی..
توقع عصبی شدن بابا رو داشتم ..تیکه بزرگی بود اما انگار خیلی مصمم بود تا دوباره قلب مامان و بدست بیاره..
تهیونگ:اره...راس میگی..نبودم..اما از الان میخوام باشم...همونی که گفتی..پدر نمونه!
مامان جوری بابا رو نگاه میکرد انگار که یه ادم فضایی دیده باشه...دیدن تلاش بابا خوشحالم میکرد...و این که مامان کم میورد خوشحال ترر..
هایون: مامان بریم دیگگ...
انگار که بالاخره جواب داد و هایون با کشیدن دستش.. مامان و سمت در عقب برد و با نشستن همه راه افتادم سمت عمارت باشکوه همیشگیه خانواده کیم!...
(ا/ت)
نمیدونم چرا دنبال این خل و چل ها راه افتادم..شاید دلیلش شنیدن اسم یونجی بود که تا زمانی که چشمم توی چشمای اشکیش نیافتاد نفهمیدم چقد دلتنگش بودم و این همه سال چطور تنهاش گذاشتم!..
مشت محکمی به کمرم زد و بیشتر توی بغلش فشردم:خدا لعنتت کنه دختریه...
جین:یونجی..
صدای هشدار دهنده جین همه رو به خنده در اورد..پس این رفیق مارو زیر و بمش و بلد بود!...این پسر تنها کسی بود که هیچ وقت سرزنشم نکرد...حتی بابت کار اشتباهم..
یونجی از بغلم بیرون اومد و با چشمای اشکی نگام میکرد
یونجی:فکر میکنم خوابه...تو خیلی نامردی بودی که من باید فکر کنم دیدنت برام خیاله!..
اشک گوشه چشمم و با پشت دست پاک کردم و خندیدم:چقد عاقلانه حرف میزنی.. انگار کمال هم نشین روت اثر گذاشته..
اشارم به جین بود که حرفمو فهمید و خندید..
جین:جونم برات بگه منم یه تاثیراتی ازش گرفتم..دختریه نخود مغزِ باقالی این همه سال چطور دروی من که به گور این دوست دیوونت و تحمل کردی؟..
خنده ای از عمق وجود کردم و چشمام از اشک خنده و دلتنگی پر شد
ا/ت:سخت...خیلی سخت..
دست یونجی اروم روی دستم و نوازش کرد...
یونجی:باید همشو برام بگی..نمیزارم امشب بخوابی..
جین:خب نظرت چیه بعد شام شروع کنه!
هایون:موافقم..
با لبخند نگاشون میکرد و چشمم میچرخید بین کسایی که سال ها ازشون دور بودم...منی که دوریشون و مرگ خودم میدونستم..
نگاه روی دختری که پشت یونجی ایستاده بود افتاد با فکر اینکه شاید یکی از خدمتکارا باشه چشم برداشتم و اما با یاد لباس هایی که تنش بود عجیب نگاهش کردم... دختر تقریبا هفده ساله ای که چهره دوست داشتنی داشت...لبخندی شرینی زد که درجا به یونجی زل زدم...
لنا:فکر نکنم نیاز به معرفی باشه خاله ا/ت...اسمم لناس
دست یونجی و اروم ول کردم و سمت دختری که خنده هاش به مامان خنگش رفته بود قدم برداشتم...
ا/ت:ببینم تروو...ببین این بچه کیاس..خدایا اینا که هنوز بچه ان...
یونجی یواش زد روی کتفم :نه خودت بزرگ شدی!..سی سالته ولی هنوز اخم میکنی مثل بچه ای میشی که ابنباتشو بهش ندادن..
خنده ای کردم و لنارو محکم بغل کردم..
هایون:ما هم که کشکیم..
بچه ها خودمم فقط پیجو گزارش کردن...دیگ مجبورم اینجا پست بزارم🥲😂
...ادمین اینستا هم خودمممم
دکتر خنده ای کرد و گفت:جدا از این شوخی ها...اینجا موندن یا نموندن مسئولیتش با خودتونه..اما بهتر این بود اینجا میموندن ..حالا که اسرار بر رفتنه..موردی نیست...فقط حواستون باشه اقای تهیونگ استرس و یه دو سه ماه بزار کنار.. اگه اتفاقی افتاد دستگاه تنفس یا تنفس مصنوعی...همین.. میتونید کارای ترخیص و انجام بدین...
بعد چهل دقه کاغذ بازی بالاخره از بیمارستان زدیم بیرون..ماشین و جلوی پاشون نگه داشتم که دایی کمک کرد و تا بابا رو سوار کنه اما مامان سر جاش وایستاده بود...
هامین: مامان..نمیخوای سوار شی؟
هایون که انگار منتظر مامان بود..خیره بهش موند..
ا/ت:ن ما میریم خونه...
هامین: مامان خاله یونجی منتظرته...بعدشم دلیل نداره دیگ توی اون خونه بمونی..
ا/ت:یه دلیل بیار که پامو بزارم توی خونه این آقا..
تهیونگ:خب..اینکه من هنوز شوهرتم کافیه؟
مامان تیز نگاهش کرد که گفت:خیل خب نیستم...چرا میزنی؟..بابای بچه هات که هستم...پس به حرفم گوش کن..
ا/ت:عجیبه...ظهر نبودی ..الان یه دفه ای پدر نمونه شدی..
توقع عصبی شدن بابا رو داشتم ..تیکه بزرگی بود اما انگار خیلی مصمم بود تا دوباره قلب مامان و بدست بیاره..
تهیونگ:اره...راس میگی..نبودم..اما از الان میخوام باشم...همونی که گفتی..پدر نمونه!
مامان جوری بابا رو نگاه میکرد انگار که یه ادم فضایی دیده باشه...دیدن تلاش بابا خوشحالم میکرد...و این که مامان کم میورد خوشحال ترر..
هایون: مامان بریم دیگگ...
انگار که بالاخره جواب داد و هایون با کشیدن دستش.. مامان و سمت در عقب برد و با نشستن همه راه افتادم سمت عمارت باشکوه همیشگیه خانواده کیم!...
(ا/ت)
نمیدونم چرا دنبال این خل و چل ها راه افتادم..شاید دلیلش شنیدن اسم یونجی بود که تا زمانی که چشمم توی چشمای اشکیش نیافتاد نفهمیدم چقد دلتنگش بودم و این همه سال چطور تنهاش گذاشتم!..
مشت محکمی به کمرم زد و بیشتر توی بغلش فشردم:خدا لعنتت کنه دختریه...
جین:یونجی..
صدای هشدار دهنده جین همه رو به خنده در اورد..پس این رفیق مارو زیر و بمش و بلد بود!...این پسر تنها کسی بود که هیچ وقت سرزنشم نکرد...حتی بابت کار اشتباهم..
یونجی از بغلم بیرون اومد و با چشمای اشکی نگام میکرد
یونجی:فکر میکنم خوابه...تو خیلی نامردی بودی که من باید فکر کنم دیدنت برام خیاله!..
اشک گوشه چشمم و با پشت دست پاک کردم و خندیدم:چقد عاقلانه حرف میزنی.. انگار کمال هم نشین روت اثر گذاشته..
اشارم به جین بود که حرفمو فهمید و خندید..
جین:جونم برات بگه منم یه تاثیراتی ازش گرفتم..دختریه نخود مغزِ باقالی این همه سال چطور دروی من که به گور این دوست دیوونت و تحمل کردی؟..
خنده ای از عمق وجود کردم و چشمام از اشک خنده و دلتنگی پر شد
ا/ت:سخت...خیلی سخت..
دست یونجی اروم روی دستم و نوازش کرد...
یونجی:باید همشو برام بگی..نمیزارم امشب بخوابی..
جین:خب نظرت چیه بعد شام شروع کنه!
هایون:موافقم..
با لبخند نگاشون میکرد و چشمم میچرخید بین کسایی که سال ها ازشون دور بودم...منی که دوریشون و مرگ خودم میدونستم..
نگاه روی دختری که پشت یونجی ایستاده بود افتاد با فکر اینکه شاید یکی از خدمتکارا باشه چشم برداشتم و اما با یاد لباس هایی که تنش بود عجیب نگاهش کردم... دختر تقریبا هفده ساله ای که چهره دوست داشتنی داشت...لبخندی شرینی زد که درجا به یونجی زل زدم...
لنا:فکر نکنم نیاز به معرفی باشه خاله ا/ت...اسمم لناس
دست یونجی و اروم ول کردم و سمت دختری که خنده هاش به مامان خنگش رفته بود قدم برداشتم...
ا/ت:ببینم تروو...ببین این بچه کیاس..خدایا اینا که هنوز بچه ان...
یونجی یواش زد روی کتفم :نه خودت بزرگ شدی!..سی سالته ولی هنوز اخم میکنی مثل بچه ای میشی که ابنباتشو بهش ندادن..
خنده ای کردم و لنارو محکم بغل کردم..
هایون:ما هم که کشکیم..
بچه ها خودمم فقط پیجو گزارش کردن...دیگ مجبورم اینجا پست بزارم🥲😂
...ادمین اینستا هم خودمممم
۱۲۵.۱k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.