part: 5
part: 5
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از اون حرفش از خونه بیرون رفت... منم بدون اینکه قطره ای اشک بریزم نشستم و به این فکر کردم که کی میتونسته اون حرفو بهش بزنه.... ساعت ها غرق در افکارم بودم.. و اصلا گذر زمان رو متوجه نشدم...
(چند ساعت پیش)
کوک: میخوای باهاش بری بیرون اره؟(عصبی)
ا.ت: با کی؟(متعجب)
کوک: با همونی که داری باهاش بهم خیانت میکنی (عصبی و کمی داد)
ا.ت: چی میگی کوک؟!
کوک: چیزایی که بهم گفتنو (داد عصبی)(از خونه بیرون رفت)
ا.ت
ساعت حدود ۲ نیم شب بود و هنوز برنگشته بود.... مدام فکرای جنون اور به سراغم میومدن... یعنی کجاست.. نکنه بلایی سر خودش آورده باشه.... اگه تصادف کرده باشه چی.. اگه خودشو کشته باشه چی... اشکم داشت در میومد.. بغض بدی گلومو در بر گرفته بود و رها نمیکرد.. چند قطره اشک از گونه هام سرازیر شد..
(فلش بک)(ساعت ۱٠ صبح)
ا.ت
نور آفتاب به صورتم خورد که از خواب بیدار شدم.. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.. کل خونه رو دنبالش گشتم.. پیداش نکردم. نگرانی توی وجودم اوج گرفت.. نکنه بلایی سرش اومده باشه.....
یعنی کجا رفته..
رفتم خونه مادر پدرش مادرش ازم متنفر بود.. ولی پدرش باهام خوب بود..
اونجا نبود خیلی عادی رفتار کردم و به روی خودم نیاوردم..
از اونجا رفتم...
رسیدم خونه و خودمو پرت کردم رو کاناپه ی آبی رنگی که گوشه ی خونه بود..
صدایی از طبقه بالا شنیدم و رفتم بالا که دیدم.......
حمایت کوچولوهام؟ 🍓🙂
این پارت لایک هاش به ۷٠ برسه پارت بعد رو میزارم:) 🫶🏻💋
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از اون حرفش از خونه بیرون رفت... منم بدون اینکه قطره ای اشک بریزم نشستم و به این فکر کردم که کی میتونسته اون حرفو بهش بزنه.... ساعت ها غرق در افکارم بودم.. و اصلا گذر زمان رو متوجه نشدم...
(چند ساعت پیش)
کوک: میخوای باهاش بری بیرون اره؟(عصبی)
ا.ت: با کی؟(متعجب)
کوک: با همونی که داری باهاش بهم خیانت میکنی (عصبی و کمی داد)
ا.ت: چی میگی کوک؟!
کوک: چیزایی که بهم گفتنو (داد عصبی)(از خونه بیرون رفت)
ا.ت
ساعت حدود ۲ نیم شب بود و هنوز برنگشته بود.... مدام فکرای جنون اور به سراغم میومدن... یعنی کجاست.. نکنه بلایی سر خودش آورده باشه.... اگه تصادف کرده باشه چی.. اگه خودشو کشته باشه چی... اشکم داشت در میومد.. بغض بدی گلومو در بر گرفته بود و رها نمیکرد.. چند قطره اشک از گونه هام سرازیر شد..
(فلش بک)(ساعت ۱٠ صبح)
ا.ت
نور آفتاب به صورتم خورد که از خواب بیدار شدم.. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.. کل خونه رو دنبالش گشتم.. پیداش نکردم. نگرانی توی وجودم اوج گرفت.. نکنه بلایی سرش اومده باشه.....
یعنی کجا رفته..
رفتم خونه مادر پدرش مادرش ازم متنفر بود.. ولی پدرش باهام خوب بود..
اونجا نبود خیلی عادی رفتار کردم و به روی خودم نیاوردم..
از اونجا رفتم...
رسیدم خونه و خودمو پرت کردم رو کاناپه ی آبی رنگی که گوشه ی خونه بود..
صدایی از طبقه بالا شنیدم و رفتم بالا که دیدم.......
حمایت کوچولوهام؟ 🍓🙂
این پارت لایک هاش به ۷٠ برسه پارت بعد رو میزارم:) 🫶🏻💋
۲۸.۸k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.