وقتی مجبور میشه...
#جونگین #استری_کیدز #سناریو #فلیکس #هیونجین #لینو
وقتی مجبوره بین بچش و عشقش یکیو انتخاب کنه
سرشو بین دستاش گرفته بود و در حالی که اشکاش روی زمین جاری بود،حرفای دکتر مدام براش مرور میشد
÷دیگه نمیتونن بچه دار بشن.
یعنی هیچ وقت نمیتونست حس پدر بودن رو تجربه کنه؟
÷فقط یک نفرشون رو میتونیم نجات بدیم.
فقط یک نفر...؛ یعنی باید بین عشق زندگیش و دختری که همیشه آرزو داشتنش رو داشت یکی رو انتخاب میکرد؟
این دردناک ترین لحظه زندگیش بود؛با اینکه از اول انتخابش رو میدونست اما بازم امضا کردن اون برگه و به زبون آوردن تصمیمش براش مثل مرگ بود.
.
.
.
دکتر از اتاق بیرون اومد
÷میتونید ملاقتشون کنین
با شنیدن این حرف از جاش بلند شد و اشکاشو پاک کرد و سعی کرد غمشو پشت خنده همیشگیش پنهون کنه
وارد اتاق شد و با دیدن گونه های خیس از اشک دختری که روی تخت بود لبخندش محو شد
+من ارزششو نداشتم جونگین*با هق هق*
+چرا اینکارو کردی؟چرا اونو فدای منی کردی که انقدر ضعیف و بی ارزشم؟*با صدای بلند تر*
+من لیاقت زندگی دوباره رو نداشتم جونگین
مرد جلو رفت و سر دختر رو به سینش فشرد و موهاشو نوازش کرد
-عزیزم اینطوری در مورد خودت نگو
اشکاش آروم از کنار چشمش پایین میومدن که ادامه داد
-تو با ارزش ترین دارایی منی ات
+ولی من....من دیگه نمیتونم....بچ..
اشکای دختر شدت گرفت،مرد در حالی که گریه میکرد اشکای دختر رو پاک کرد و نگاه پر از عشقشو بهش داد
-برام مهم نیست آینده چی میشه ات،من تورو دارم و این برام کافیه...
حرفاش به همراه لبخندی که داشت برای آروم کردن دختر کافی بود
-تو بیبی منی یادت شده؟
دختر خنده ای کرد
+خیلی دوستت دارم جونگین
-منم همینطور عزیزم
وقتی مجبوره بین بچش و عشقش یکیو انتخاب کنه
سرشو بین دستاش گرفته بود و در حالی که اشکاش روی زمین جاری بود،حرفای دکتر مدام براش مرور میشد
÷دیگه نمیتونن بچه دار بشن.
یعنی هیچ وقت نمیتونست حس پدر بودن رو تجربه کنه؟
÷فقط یک نفرشون رو میتونیم نجات بدیم.
فقط یک نفر...؛ یعنی باید بین عشق زندگیش و دختری که همیشه آرزو داشتنش رو داشت یکی رو انتخاب میکرد؟
این دردناک ترین لحظه زندگیش بود؛با اینکه از اول انتخابش رو میدونست اما بازم امضا کردن اون برگه و به زبون آوردن تصمیمش براش مثل مرگ بود.
.
.
.
دکتر از اتاق بیرون اومد
÷میتونید ملاقتشون کنین
با شنیدن این حرف از جاش بلند شد و اشکاشو پاک کرد و سعی کرد غمشو پشت خنده همیشگیش پنهون کنه
وارد اتاق شد و با دیدن گونه های خیس از اشک دختری که روی تخت بود لبخندش محو شد
+من ارزششو نداشتم جونگین*با هق هق*
+چرا اینکارو کردی؟چرا اونو فدای منی کردی که انقدر ضعیف و بی ارزشم؟*با صدای بلند تر*
+من لیاقت زندگی دوباره رو نداشتم جونگین
مرد جلو رفت و سر دختر رو به سینش فشرد و موهاشو نوازش کرد
-عزیزم اینطوری در مورد خودت نگو
اشکاش آروم از کنار چشمش پایین میومدن که ادامه داد
-تو با ارزش ترین دارایی منی ات
+ولی من....من دیگه نمیتونم....بچ..
اشکای دختر شدت گرفت،مرد در حالی که گریه میکرد اشکای دختر رو پاک کرد و نگاه پر از عشقشو بهش داد
-برام مهم نیست آینده چی میشه ات،من تورو دارم و این برام کافیه...
حرفاش به همراه لبخندی که داشت برای آروم کردن دختر کافی بود
-تو بیبی منی یادت شده؟
دختر خنده ای کرد
+خیلی دوستت دارم جونگین
-منم همینطور عزیزم
۲۸.۷k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.