فیک moon river 🌧💙پارت⁴²
یئون «آخه برای....با یادآوری رفتن کوک عین برق گرفته ها بلند شدم و لباسم رو عوض کردم...با بیرون اومدم سولی جلوم سبز شد
سولی « بان...بانوی من شماکی بیدار شدید
یئون « برو کنار میخوام برم امپراطور رو ببینم
سولی « بانو
یئون « برو کنارررر...بی توجه به غر غر و صحبت های سولی با دو به سمت مرکز قصر رفتم...با رسیدنم به اونجا اون خرگوش شکلاتی رو دیدم که الان با زره آنچنانه ابهت پیدا کرده بود که مطمئن بودم لرزه به تن دشمن میندازه...خواستم یه قدم دیگه بردارم که دستی مانع حرکتم شد...سرم رو بالا اوردم و دایی هوسوک رو دادم...دایی جان
جیهوپ « اگه امپراطور شما رو ببینن رفتن براشون سخت میشه....لطفا همین جا بمونید
یئون «( از اینکه اینقدر زود میزدم زیر گریه بدم میومد...دستای وزیر جانگ رو گرفتم و گفتم « دایی جان میشه همراهشون بری... قول بده مراقب عالیجناب باش تا آسیبی نبینن اگه این قول رو بدی منم قول میدم توی قصر بمونم... دایی هق امپراطور....
جیهوپ « گریه نکنید ملکه ی من... شما باید قوی باشید... مطمئن باشید پدرتون مراقب اعلاحضرت هستن.. پس برید به اقامتگاهتون و به امور کشور رسیدگی کنید..الان شما جانشین امپراطورید..
یک هفته بعد //
راوی « صبوری کردن توی این وضعیت خیلی برای یئون سخت بود...حس میکرد خیلی تنها شده...روز ها به اداره امور کشور میرسید و شب ها تا صبح برای سلامتی امپراطور دعا میکرد...امروز خبری از میدان جنگ نبود و این بیشتر نگرانش میکرد...دل تو دلش نبود...با صدای سولی به خودش اومد
سولی « بانوی من....خواهش میکنم استراحت کنید...یک هفته اس نه غذایی خوردید و نه خواب به چشماتون رفته...اگه امپراطور اینجا بودن یقیناً از دستتون عصبانی میشدن...
یئون « دلم برای ایشون تنگ شده...وزیر جانگ که درگیره و مادرمم به عنوان پزشک معالج به میدان جنگ رفته...خیلی تنها شدم سولی...
راوی « با خودش مدام اینو تکرار میکرد که باید قوی باشه روز ها مصمم و جدی بود و شب ها فقط سولی شاهد بی قراری های ملکه اش بود....این قلبش رو بدرد میورد...صبح طبق برنامه هر روزش آرایشی کرد تا پف و سیاهی زیر چشماشو بپوشونه...لباسش رو عوض کرد و از اقامتگاهش خارج شد...اما با دیدن ندیمه اش که بااسترس و گریه به سمتشون میاد برای لحظه ای قلبش ایست.. اونو فرستاده خبری از میدان جنگ بیاره...
ندیمه « هق.ملکه مین...بانوی من
یئون « چی شده چرا داری گریه میکنی؟؟؟
ندیمه « جاسوس های ارتش نقشه حمله رو لو دادن و لشکرمون شکست خورده...خوده امپراطور فرماندهی رو به عهده داشتن و کسی نمیدونه چه بلایی سر ایشون اومده...
راوی « با شنیدن این خبر زانو هاش سست شد و روی زمین سرد فرود اومد...
سولی « بان...بانوی من شماکی بیدار شدید
یئون « برو کنار میخوام برم امپراطور رو ببینم
سولی « بانو
یئون « برو کنارررر...بی توجه به غر غر و صحبت های سولی با دو به سمت مرکز قصر رفتم...با رسیدنم به اونجا اون خرگوش شکلاتی رو دیدم که الان با زره آنچنانه ابهت پیدا کرده بود که مطمئن بودم لرزه به تن دشمن میندازه...خواستم یه قدم دیگه بردارم که دستی مانع حرکتم شد...سرم رو بالا اوردم و دایی هوسوک رو دادم...دایی جان
جیهوپ « اگه امپراطور شما رو ببینن رفتن براشون سخت میشه....لطفا همین جا بمونید
یئون «( از اینکه اینقدر زود میزدم زیر گریه بدم میومد...دستای وزیر جانگ رو گرفتم و گفتم « دایی جان میشه همراهشون بری... قول بده مراقب عالیجناب باش تا آسیبی نبینن اگه این قول رو بدی منم قول میدم توی قصر بمونم... دایی هق امپراطور....
جیهوپ « گریه نکنید ملکه ی من... شما باید قوی باشید... مطمئن باشید پدرتون مراقب اعلاحضرت هستن.. پس برید به اقامتگاهتون و به امور کشور رسیدگی کنید..الان شما جانشین امپراطورید..
یک هفته بعد //
راوی « صبوری کردن توی این وضعیت خیلی برای یئون سخت بود...حس میکرد خیلی تنها شده...روز ها به اداره امور کشور میرسید و شب ها تا صبح برای سلامتی امپراطور دعا میکرد...امروز خبری از میدان جنگ نبود و این بیشتر نگرانش میکرد...دل تو دلش نبود...با صدای سولی به خودش اومد
سولی « بانوی من....خواهش میکنم استراحت کنید...یک هفته اس نه غذایی خوردید و نه خواب به چشماتون رفته...اگه امپراطور اینجا بودن یقیناً از دستتون عصبانی میشدن...
یئون « دلم برای ایشون تنگ شده...وزیر جانگ که درگیره و مادرمم به عنوان پزشک معالج به میدان جنگ رفته...خیلی تنها شدم سولی...
راوی « با خودش مدام اینو تکرار میکرد که باید قوی باشه روز ها مصمم و جدی بود و شب ها فقط سولی شاهد بی قراری های ملکه اش بود....این قلبش رو بدرد میورد...صبح طبق برنامه هر روزش آرایشی کرد تا پف و سیاهی زیر چشماشو بپوشونه...لباسش رو عوض کرد و از اقامتگاهش خارج شد...اما با دیدن ندیمه اش که بااسترس و گریه به سمتشون میاد برای لحظه ای قلبش ایست.. اونو فرستاده خبری از میدان جنگ بیاره...
ندیمه « هق.ملکه مین...بانوی من
یئون « چی شده چرا داری گریه میکنی؟؟؟
ندیمه « جاسوس های ارتش نقشه حمله رو لو دادن و لشکرمون شکست خورده...خوده امپراطور فرماندهی رو به عهده داشتن و کسی نمیدونه چه بلایی سر ایشون اومده...
راوی « با شنیدن این خبر زانو هاش سست شد و روی زمین سرد فرود اومد...
۶۲.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.