فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p8
*از زبان می چا*
با هم هماهنگ کردیم و کارشناس 3 رفت داخل
*از زبان کارشناس3*
رفتم داخل... اول دوتا نگهبان جلومو گرفتن.. بهشون گفتم من لی سوجونم و دستیار جدید آقای جکسون هستم.... بهم اجازه ورود دادن... رفتم داخل اتاق... پشتش به من بود.... برگشت سمتم و
گفت: خب خب خب... پس تو دستیار جدیدمی
گفتم: بله قربان... مگه شما نمیدونستید؟
گفت: زنم برام دستیار جور کرده بود... حالا بیخیال این ها ما اینجا فقط یک قانون داریم!!! دهنتون باید همیشه بسته ی
باشه و از اطلاعات اینجا هیچی بیرون درز نمیشه... فهمیدی؟
گفتم: بله قربان....
دیگه ساعت نزدیکای 4 بعد از ظهر بود.... رفتم توی دستشویی و به خانم گفتم که همه چی آمادست
از قضا یکی از کارکنان میشنوه و
میگه: دستا بالا کلاهبردار!!
اه بد شد... باید چیکار کنم!؟؟ یهو صدای یک تیر به گوشم خورد حمله کردن پس منم اصلحه رو در آوردم و به سمتش شلیک کردم!!
*از زبان تهیونگ*ساعت 4 بود و وقت حمله... علامت دادم و همگی از دور تا دور ساختمون رو تیر بارون کردیم.... داشتم نظارت میکردم که یکی از محقق ها
گفت: قربان یه گروه دیگه هم اینجان!
گفتم: چی؟؟
دقت که کردم اونا گروه می چا بودن.... اینجا چیکار داشتن؟
*از زبان جهیونگ*
با دختر جکسون دوست شده بودم و تو خونه شون داشتیم وقت میگذروندیم.... تمام مدت خودش و مامانشو تحت نطر داشتم... وقت ناهار بود...رفتیم سر میز ناهار بخوریم که یهو در با شتاب باز شد... اون... اون می چا شی بود... این جا چیکار داشت؟
*از زبان می چا*
به داخل نفوذ کردم.... بهم خبر رسونده بودن که یه گروه دیگه هم اینجاست.. اما نگفتن چه گروهی... رفتم سمت مخفیگاه زن جکسون یعنی لارا.... پشت در وایسادم و تفنگم رو در آوردم... درو با پا زدم و تفنگو رو به رو لارا گرفتم... صبر کن.... جهیونگ اینجا چی میخواد؟
گفتم: جهیونگ تو اینجا چیکار داری؟
گفت: خودت چی؟
برام مهم نبود... اما اون نباید آسیب میدید
گفتم: بیا پیش من جهیونگ بدو!
اومد پشتم و تفنگشو در آورد...به لارا
گفتم: دیگه کارت تمومه میسیز لارا
گفت: هه چه حرفا.... دختره فکر کرده میتونه منو بکشه!
گفتم: میتونم!
یه تیر زدم به پاش و
گفتم: حرفتو پس بگیر!
درسته عینک نزده بودم و قدرتم داشت داغونش میکرد...
دخترش موهبت داشت.... اومد سمتم که جهیونگ با موهبتش یخش زد.... اما اثر نداشت... هم من هم جهیونگ با هم دست به کار شدیم... من با دستان زندانیش کردم و جهیونگم یخش زد.... دیگه طاقتم سر شد و به لارا شلیک کردم... دخترش بیهوش شد... خودم و جهیونگ رفتیم بیرون... کل افرادش کشته شده بودند!
رفتم سمت اتاق جکسون... جهیونگ رفت سمت ماشین... رفتم داخل که دیدم تهیونگ و جکسون داشتن حرف میزدن... یهو تهیونگ برگشت سمتم و با دیدن من تعجب کرد و
گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: اومدم ماموریت!
گفت: مواظب باشششش!!
جکسون بهم توپ پرت کرد..... موهبتش بود... توپ های انفجاری... تهیونگ منو و خودشو پرت کرد اونور.... جکسون همینطور داشت توپ پرت میکرد! تهیونگ قدرتشو فعال کردو
گفت: کارت تمومه... می چا کمکم کن
منم قدرتمو آزاد کردم... چشمام به رنگ خون در اومده بود.. با دستام گلوشو گرفته بودم و فشار میدادم... خفه شد بعد تهیونگ تیر اخرو زد و کشتیمش... تموم شد.... برگشتم بش
گفتم: کارت عالی بود مستر کیم
گفت: همچنین تو میس پارک
داشتیم میرفتیم که در پشتی اتاق جکسون با شتاب باز شد... باورم نمیشه اون... اون... سان وو بود
با هم هماهنگ کردیم و کارشناس 3 رفت داخل
*از زبان کارشناس3*
رفتم داخل... اول دوتا نگهبان جلومو گرفتن.. بهشون گفتم من لی سوجونم و دستیار جدید آقای جکسون هستم.... بهم اجازه ورود دادن... رفتم داخل اتاق... پشتش به من بود.... برگشت سمتم و
گفت: خب خب خب... پس تو دستیار جدیدمی
گفتم: بله قربان... مگه شما نمیدونستید؟
گفت: زنم برام دستیار جور کرده بود... حالا بیخیال این ها ما اینجا فقط یک قانون داریم!!! دهنتون باید همیشه بسته ی
باشه و از اطلاعات اینجا هیچی بیرون درز نمیشه... فهمیدی؟
گفتم: بله قربان....
دیگه ساعت نزدیکای 4 بعد از ظهر بود.... رفتم توی دستشویی و به خانم گفتم که همه چی آمادست
از قضا یکی از کارکنان میشنوه و
میگه: دستا بالا کلاهبردار!!
اه بد شد... باید چیکار کنم!؟؟ یهو صدای یک تیر به گوشم خورد حمله کردن پس منم اصلحه رو در آوردم و به سمتش شلیک کردم!!
*از زبان تهیونگ*ساعت 4 بود و وقت حمله... علامت دادم و همگی از دور تا دور ساختمون رو تیر بارون کردیم.... داشتم نظارت میکردم که یکی از محقق ها
گفت: قربان یه گروه دیگه هم اینجان!
گفتم: چی؟؟
دقت که کردم اونا گروه می چا بودن.... اینجا چیکار داشتن؟
*از زبان جهیونگ*
با دختر جکسون دوست شده بودم و تو خونه شون داشتیم وقت میگذروندیم.... تمام مدت خودش و مامانشو تحت نطر داشتم... وقت ناهار بود...رفتیم سر میز ناهار بخوریم که یهو در با شتاب باز شد... اون... اون می چا شی بود... این جا چیکار داشت؟
*از زبان می چا*
به داخل نفوذ کردم.... بهم خبر رسونده بودن که یه گروه دیگه هم اینجاست.. اما نگفتن چه گروهی... رفتم سمت مخفیگاه زن جکسون یعنی لارا.... پشت در وایسادم و تفنگم رو در آوردم... درو با پا زدم و تفنگو رو به رو لارا گرفتم... صبر کن.... جهیونگ اینجا چی میخواد؟
گفتم: جهیونگ تو اینجا چیکار داری؟
گفت: خودت چی؟
برام مهم نبود... اما اون نباید آسیب میدید
گفتم: بیا پیش من جهیونگ بدو!
اومد پشتم و تفنگشو در آورد...به لارا
گفتم: دیگه کارت تمومه میسیز لارا
گفت: هه چه حرفا.... دختره فکر کرده میتونه منو بکشه!
گفتم: میتونم!
یه تیر زدم به پاش و
گفتم: حرفتو پس بگیر!
درسته عینک نزده بودم و قدرتم داشت داغونش میکرد...
دخترش موهبت داشت.... اومد سمتم که جهیونگ با موهبتش یخش زد.... اما اثر نداشت... هم من هم جهیونگ با هم دست به کار شدیم... من با دستان زندانیش کردم و جهیونگم یخش زد.... دیگه طاقتم سر شد و به لارا شلیک کردم... دخترش بیهوش شد... خودم و جهیونگ رفتیم بیرون... کل افرادش کشته شده بودند!
رفتم سمت اتاق جکسون... جهیونگ رفت سمت ماشین... رفتم داخل که دیدم تهیونگ و جکسون داشتن حرف میزدن... یهو تهیونگ برگشت سمتم و با دیدن من تعجب کرد و
گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: اومدم ماموریت!
گفت: مواظب باشششش!!
جکسون بهم توپ پرت کرد..... موهبتش بود... توپ های انفجاری... تهیونگ منو و خودشو پرت کرد اونور.... جکسون همینطور داشت توپ پرت میکرد! تهیونگ قدرتشو فعال کردو
گفت: کارت تمومه... می چا کمکم کن
منم قدرتمو آزاد کردم... چشمام به رنگ خون در اومده بود.. با دستام گلوشو گرفته بودم و فشار میدادم... خفه شد بعد تهیونگ تیر اخرو زد و کشتیمش... تموم شد.... برگشتم بش
گفتم: کارت عالی بود مستر کیم
گفت: همچنین تو میس پارک
داشتیم میرفتیم که در پشتی اتاق جکسون با شتاب باز شد... باورم نمیشه اون... اون... سان وو بود
۵.۴k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.