آوای دروغین
فصل دوم
پارت پنج
چمدونمو باز کردم و تمام لباسارو تو کمد چیدم...گرچه میدونستم این لباسام اینجا به هیچ دردی نمیخورن
همین الانشم پوشیده ترین لباسمو پوشیده بودم ولی از نگاهای مردم میتونستم بفهمم لباسم مناسب فرهنگ این کشور نیست
باید در اسرع وقت لباس میخریدم
به محض اینکه جمدونم خالی شد اونم بستم و داخل اون کمد جادار گذاشتم...بلافاصله روی تخت پریدم و با خیال راحت چشمامو روی هم گذاشتم که با صدای محکم بهم خوردن در وحشت زده چشمامو باز کردم و به در باز اتاق که به دیوار کوبیده شده بود نگاه کردم...یه دختر با موهای قهوهای روشن جلوی در وایساده بود و داشت با اشتیاق نگام میکرد
از شوک در اومدم و با لحن حق به جانبی گفتم:چتونه شما؟
یا اشتیاق به سمتم هجوم آورد و با ذوق دستمو گرفت و تکون داد...ترسیده به تاج تخت تکیه داده بودم و نگاهش میکردم که چطوری داره عین آمازونیا دستمو تکون میده
با حس کنده شدن دستم سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بکشم...البته اینکه بتونم دستمو از بین دوتا دستاش که محکم دستمو گرفته بودن نجات بدم جدا سخت بود
بالخره به حرف اومد و گفت:بابابزرگ گفت که قراره اینجا زندگی کنی...با اینکه بهمون نگفت دقیقا کی هستی ولی خیلی ذوق دارم که بالاخره بعد از سالها یه دختر اومده تو عمارت...آخه میدونی من فقط دو تا داداش دارم و هر دوتاشونم رو مخمن...البته سپهر بیشتر از سینا رو مخمه...تازه من سینا رو زیاد ندیدم چون بالاخره اون بزرگ تره و اونم تا بزرگ شد رفت ایتالیا برای ادامه درسش...بابابزرگ خیلی سینا رو دوست داره و اون با اینکه از همهی نوهها بزرگ تره ولی ته تقاری بابابزرگمه
اون همونطوری فک میزد و منم داشتم متعجب بهش نگاه میکردم...با دیدن نگاه متعجبم لبخند خجولی زد و گفت:زیاد حرف زدم نه؟حالا اونارو ول کن اسمت چیه؟
+آوینا
× اسمت خیلی خوشگله...منم سیمام
دستشو که به سمتم دراز کرده بود و گرفتم و گفتم:خوشبختم
از جاش بلند شد و گفت:منم...میخواستم پیشت بمونما ولی کار دارم باید برم...سر شام میبینمت
سرمو تکون دادم و لب زدم:باشه
اون رفت بیرون و منم دراز کشیدم البته بیشتر به اطلاعاتی که در عرض چند ثانیه از حرف های سیما دستگیرم شده بود فکر میکردم
مثل اینکه یه برادر بزرگتر به نام سینا داره که وقتی سیما بچه بوده برای ادامه تحصیل رفته ایتالیا
پارت پنج
چمدونمو باز کردم و تمام لباسارو تو کمد چیدم...گرچه میدونستم این لباسام اینجا به هیچ دردی نمیخورن
همین الانشم پوشیده ترین لباسمو پوشیده بودم ولی از نگاهای مردم میتونستم بفهمم لباسم مناسب فرهنگ این کشور نیست
باید در اسرع وقت لباس میخریدم
به محض اینکه جمدونم خالی شد اونم بستم و داخل اون کمد جادار گذاشتم...بلافاصله روی تخت پریدم و با خیال راحت چشمامو روی هم گذاشتم که با صدای محکم بهم خوردن در وحشت زده چشمامو باز کردم و به در باز اتاق که به دیوار کوبیده شده بود نگاه کردم...یه دختر با موهای قهوهای روشن جلوی در وایساده بود و داشت با اشتیاق نگام میکرد
از شوک در اومدم و با لحن حق به جانبی گفتم:چتونه شما؟
یا اشتیاق به سمتم هجوم آورد و با ذوق دستمو گرفت و تکون داد...ترسیده به تاج تخت تکیه داده بودم و نگاهش میکردم که چطوری داره عین آمازونیا دستمو تکون میده
با حس کنده شدن دستم سعی کردم دستمو از تو دستش بیرون بکشم...البته اینکه بتونم دستمو از بین دوتا دستاش که محکم دستمو گرفته بودن نجات بدم جدا سخت بود
بالخره به حرف اومد و گفت:بابابزرگ گفت که قراره اینجا زندگی کنی...با اینکه بهمون نگفت دقیقا کی هستی ولی خیلی ذوق دارم که بالاخره بعد از سالها یه دختر اومده تو عمارت...آخه میدونی من فقط دو تا داداش دارم و هر دوتاشونم رو مخمن...البته سپهر بیشتر از سینا رو مخمه...تازه من سینا رو زیاد ندیدم چون بالاخره اون بزرگ تره و اونم تا بزرگ شد رفت ایتالیا برای ادامه درسش...بابابزرگ خیلی سینا رو دوست داره و اون با اینکه از همهی نوهها بزرگ تره ولی ته تقاری بابابزرگمه
اون همونطوری فک میزد و منم داشتم متعجب بهش نگاه میکردم...با دیدن نگاه متعجبم لبخند خجولی زد و گفت:زیاد حرف زدم نه؟حالا اونارو ول کن اسمت چیه؟
+آوینا
× اسمت خیلی خوشگله...منم سیمام
دستشو که به سمتم دراز کرده بود و گرفتم و گفتم:خوشبختم
از جاش بلند شد و گفت:منم...میخواستم پیشت بمونما ولی کار دارم باید برم...سر شام میبینمت
سرمو تکون دادم و لب زدم:باشه
اون رفت بیرون و منم دراز کشیدم البته بیشتر به اطلاعاتی که در عرض چند ثانیه از حرف های سیما دستگیرم شده بود فکر میکردم
مثل اینکه یه برادر بزرگتر به نام سینا داره که وقتی سیما بچه بوده برای ادامه تحصیل رفته ایتالیا
۴.۰k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.