p:³⁷
تهیونگ:ارع مثل تو
جاش نبود وگرنه اداشو در میاوردم ...پسره خودشیفته...
بعد کلی بحث ما دوتا و چرت و پرتای خبر نگارا کیک تولد اقا ک هم قد من بود اوردن ... ماشلا عظمت...بریدشو خلاصه همه دست زدن ..تولد نبود ک عروسی بود...بعد از تموم شدن همه کارا...خواستم برم پایین از پله هاو....وایستم پیش بچه ها ک دستمو گرفت و نزاشت تکون بخورم...
رو به همه خیلی کوتاه تعظیم کرد و من و کشید تو بغلش ...
تهیونگ:ببینم بهت یاد ندادن احترام بزاری
ا/ت:یادم رفت .. اگه دستم و ول کنی میزارم
دستم و ک ول کرد اروم با لبخند تا پهنا خم شدم تعظیم کردم...
تهیونگ:حالا نیاز نبود سجده کنی...
ا/ت:درستش همینه ...ن مثل تو ک دلت نمیومد احترام بزاری
اروم دست کشید پشت گردنم ..منم به پشت گردنم حساس بودم و تا دستش خورد بهش خندم گرفت...همون لحظه تهیونگ کنار شقیقه ام و طولانی بوسید ...ولی دستش ک پشت گردنم بود نمیزاشت خندم قطع بشه و از تعجب بترکم ...
وقتی از پله ها رفتیم پایین و توجه همه به کار خودشون بود مشکوک زل زده بودم به تهیونگ ک گفت:به یه عکس واسه سایت ها نیاز داشتم...بنظرم اینجوری خوب بود ...
ا/ت: از کجا میدونستی روی گردنم حساسم
تهیونگ:وقتی دقتت بالا باشه نقاط حساس خیلیا دستت میاد ....
زد رو دماغم و گفتم: حرکتیم ک اون بالا زدی ..تلافی داره حواست باشه..
بعدم گذاشت رفت....خیلی پروه ....خیلی رو مخه...خیلی بی..خیلی...خیلی خیلی...ادم هویجیه...با حرص رفتم
سمت بچه ها و پیششون نشستم ...جدا از سوالاشون فضایی خوبی واسه استراحت کردن بود ...منم فقط نشستم و میخوردم فارق از کل دنیا ...فک کنم ساعت نزدیک به نه اینا بود ...تهیونگ از وقتی جدا شدیم ندیدم ...دنبالشم نرفتم..اما با اسرار جین و کوک ..مجبور شدم پاشم یکم توی مهمونی دور بزنم...با قرار گرفتن یه لیوان جلو بدون اینکه بدونم محتوایاتش چیه برش داشتم ...قرمز بود...اما قبل از مزه کردن محتویات لیوان صدایی مردی کنار گوشم باعث شد مثل مجسمه سر جان وایستم ...
:خوب گوش کن ببین چی میگم
صداش کنار گوشم ترسناک بود ...صدایی خش دار و بدون هیچ لطافتی ...خوردن لبش به گوشم باعث شد مورمورم بشه میخواستم برگردم سمتشو تا چهرشو ببینم ...از ندیدن و گنگی متنفر بودم ...اما تا خواستم برگفتم گفت:برنگرد...
دستم ک ازاد بود و تو دستش گرفت و سعی کردم مشت بستمو باز کنه و با یکم زور موفق شد و یچیزی توی دستم گذاشت ...با حس خالی بودن پشتم سریع برگشتم ...اما نبود ....هیچکس ...مثل یه شبهه واقعی...ترس توی دلم افتاد نفسام تند شد بود و تنها چیزی ک دستم بود همون لیوانی بود ک اون مرد اورد ...بدون در نظر گرفتن مرموزی اون لیوان و محتویات داخش اون و نزدیک لبم کردم ...قبل از اینکه بتونم مزش کنم ...پرت شد روی زمین و هزار تیکه شد ...این دومین شوک بود ...فاصله این دوتا ترس و دلهوره یه دقه ام نمیگذشت....
با تعجب به سمتی ک لیوان افتاد نگاه کردم و بعد سریع سرم و برگردوندم ک تهیونگ و دیدم...اما اون بدون توجه به من رو به مهمونا ک بیشترشون توجهشون جلب شده بود گفت:معذرت میخوام ....اتفاقی بود ..ادامه بدین....
یه مکثی کرد رو به یکی از خدمه گفت:اینارم جمع کن...
بعد بازوی منی ک هنوز گیج بودم و گرفت و کشید به یه سمتی ک کسی نبود ....فقط یه نفر بود ک چهرش بعد یکم جلو رفتن معلوم شد .....هیون...
وقتی وایساد گفتم:این چه کاری بود...
جاش نبود وگرنه اداشو در میاوردم ...پسره خودشیفته...
بعد کلی بحث ما دوتا و چرت و پرتای خبر نگارا کیک تولد اقا ک هم قد من بود اوردن ... ماشلا عظمت...بریدشو خلاصه همه دست زدن ..تولد نبود ک عروسی بود...بعد از تموم شدن همه کارا...خواستم برم پایین از پله هاو....وایستم پیش بچه ها ک دستمو گرفت و نزاشت تکون بخورم...
رو به همه خیلی کوتاه تعظیم کرد و من و کشید تو بغلش ...
تهیونگ:ببینم بهت یاد ندادن احترام بزاری
ا/ت:یادم رفت .. اگه دستم و ول کنی میزارم
دستم و ک ول کرد اروم با لبخند تا پهنا خم شدم تعظیم کردم...
تهیونگ:حالا نیاز نبود سجده کنی...
ا/ت:درستش همینه ...ن مثل تو ک دلت نمیومد احترام بزاری
اروم دست کشید پشت گردنم ..منم به پشت گردنم حساس بودم و تا دستش خورد بهش خندم گرفت...همون لحظه تهیونگ کنار شقیقه ام و طولانی بوسید ...ولی دستش ک پشت گردنم بود نمیزاشت خندم قطع بشه و از تعجب بترکم ...
وقتی از پله ها رفتیم پایین و توجه همه به کار خودشون بود مشکوک زل زده بودم به تهیونگ ک گفت:به یه عکس واسه سایت ها نیاز داشتم...بنظرم اینجوری خوب بود ...
ا/ت: از کجا میدونستی روی گردنم حساسم
تهیونگ:وقتی دقتت بالا باشه نقاط حساس خیلیا دستت میاد ....
زد رو دماغم و گفتم: حرکتیم ک اون بالا زدی ..تلافی داره حواست باشه..
بعدم گذاشت رفت....خیلی پروه ....خیلی رو مخه...خیلی بی..خیلی...خیلی خیلی...ادم هویجیه...با حرص رفتم
سمت بچه ها و پیششون نشستم ...جدا از سوالاشون فضایی خوبی واسه استراحت کردن بود ...منم فقط نشستم و میخوردم فارق از کل دنیا ...فک کنم ساعت نزدیک به نه اینا بود ...تهیونگ از وقتی جدا شدیم ندیدم ...دنبالشم نرفتم..اما با اسرار جین و کوک ..مجبور شدم پاشم یکم توی مهمونی دور بزنم...با قرار گرفتن یه لیوان جلو بدون اینکه بدونم محتوایاتش چیه برش داشتم ...قرمز بود...اما قبل از مزه کردن محتویات لیوان صدایی مردی کنار گوشم باعث شد مثل مجسمه سر جان وایستم ...
:خوب گوش کن ببین چی میگم
صداش کنار گوشم ترسناک بود ...صدایی خش دار و بدون هیچ لطافتی ...خوردن لبش به گوشم باعث شد مورمورم بشه میخواستم برگردم سمتشو تا چهرشو ببینم ...از ندیدن و گنگی متنفر بودم ...اما تا خواستم برگفتم گفت:برنگرد...
دستم ک ازاد بود و تو دستش گرفت و سعی کردم مشت بستمو باز کنه و با یکم زور موفق شد و یچیزی توی دستم گذاشت ...با حس خالی بودن پشتم سریع برگشتم ...اما نبود ....هیچکس ...مثل یه شبهه واقعی...ترس توی دلم افتاد نفسام تند شد بود و تنها چیزی ک دستم بود همون لیوانی بود ک اون مرد اورد ...بدون در نظر گرفتن مرموزی اون لیوان و محتویات داخش اون و نزدیک لبم کردم ...قبل از اینکه بتونم مزش کنم ...پرت شد روی زمین و هزار تیکه شد ...این دومین شوک بود ...فاصله این دوتا ترس و دلهوره یه دقه ام نمیگذشت....
با تعجب به سمتی ک لیوان افتاد نگاه کردم و بعد سریع سرم و برگردوندم ک تهیونگ و دیدم...اما اون بدون توجه به من رو به مهمونا ک بیشترشون توجهشون جلب شده بود گفت:معذرت میخوام ....اتفاقی بود ..ادامه بدین....
یه مکثی کرد رو به یکی از خدمه گفت:اینارم جمع کن...
بعد بازوی منی ک هنوز گیج بودم و گرفت و کشید به یه سمتی ک کسی نبود ....فقط یه نفر بود ک چهرش بعد یکم جلو رفتن معلوم شد .....هیون...
وقتی وایساد گفتم:این چه کاری بود...
۱۵۶.۹k
۳۰ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.