فیک تهیونگ ( عشق ناشناس) فصل دوم پارت ۱
۲ ماه بعد
از زبان ا/ت
بالاخره ملکه شدم با کسی که دوسش داشتم ازدواج کردم ۲ ماه پیش که تهیونگ از پدرم درخواست ازدواجمون رو کرد تمام کشورش با این امر مخالفت کردن مخصوصا مادر بزرگش که یجورایی جایگاهش توی این مملکت بزرگتر از امپراتوره ، راستش همش بهم سخت میگیرن و آموزش های سخت بهم میدن اما من به هیچکدوم گوش نمیکنم و راحت واسه خودم میگردم حرف میزنم و دستور میدم
، تا اونجایی که من فهمیدم تهیونگ روی مادر بزرگش خیلی حساسه چون مثل اینکه از بچگی تهیونگ رو اون بزرگ کرده برای همین بهش وابسته هست اما مادر بزرگش یه شیطان واقعیه که داره برام گودال میکنه تا از ملکه بودن اعزلم کنه .
تو حیاط قصر بودم که ندیمم اومد پیشم و با استرس گفت : بانوی من ملکه مادر مسموم شدن و وضعیت بهرانی دارن گفتم : چی واقعاً میگی بریم پیشه امپراتور
رفتم به اقامتگاه تهیونگ رفتم داخل اما کسی نبود حدس زدم الان باید پیشه ملکه مادر باشه رفتم به سمته اقامتگاه ملکه مادر همین که رسیدم اونجا همه یجوری نگام میکردن انگار قاتلم رفتم داخل اتاق که امپراتور رو دیدم رفتم کنارش دستش رو گرفتم و گفتم: تهیونگ برگشت نگام کرد و گفت : ا/ت ممنون که اومدی سرش رو گذاشت روی کتفم و دستم محکم گرفت گفتم : کی همچین کاری کرده ؟ گفت : نمیدونم....اگر... پیداش کنم خودم میکشمش
من اصلا ناراحت نبودم اما بخاطر تهیونگ که چقدر غصه میخورد ناراحت بودم
از اتاق اومدم بیرون و برگشتم سمته اقامتگاهم وقتی رفتم تو اتاقم به هم ریخته بود همه وسایلام روی زمین بودن
تعجب زده بودم یعنی....کی جرات کرده همچین کاری با اتاقه ملکه که منم بکنه
با کمک ندیمم اتاق رو مرتب کردم
( فردا بعد از ظهر )
از زبان ا/ت
داشتم توی باغ قدم میزدم که کلی سرباز ریختن دورم گفتم : چیشده یهو دستام و گرفتن فرماندشون اومد جلوم گفتم : چیکار میکنین چیشده گفت : ملکه شما به جرم مسمومیت ملکه مادر به زندان بُرده میشین گفتم : چی منظورت چیه چی داری میگی
گفتم : فرمانده به سربازات بگو ولم کنن من باید با امپراتور حرف بزنم ، به حرفم گوش نداد که مجبور شدم با یه حرکت یکی از سربازا رو بندازم زمین و شمشیرش رو بردارم ، شمشیر رو گرفتم سمتشون و گفتم : من نمیخوام بهتون آسیب بزنم اما اگر نزارین رد بشم میکشمتون ، همه قصر میدونن که توی شمشیر زنی چه مهارتی دارم فرماندشون گفت شمشیراشون رو بندازن زمین اونا هم همین کار رو کردن گفتم : امپراتور الان کجاست گفت: ایشون توی تالار جلسات درحال برگزاری جلسه با مقامات هستن
شمشیر به دست رفتم سمته تالار که چندتا سرباز جلوم ظاهر شدن بهشون گفتم برن کنار اما نرفتن منم مجبور شدم زخمیشون کنم روی لباسام خون بود رفتم جلوی دره تالار رو برام باز کردن رفتم تو شمشیر به دست
از زبان ا/ت
بالاخره ملکه شدم با کسی که دوسش داشتم ازدواج کردم ۲ ماه پیش که تهیونگ از پدرم درخواست ازدواجمون رو کرد تمام کشورش با این امر مخالفت کردن مخصوصا مادر بزرگش که یجورایی جایگاهش توی این مملکت بزرگتر از امپراتوره ، راستش همش بهم سخت میگیرن و آموزش های سخت بهم میدن اما من به هیچکدوم گوش نمیکنم و راحت واسه خودم میگردم حرف میزنم و دستور میدم
، تا اونجایی که من فهمیدم تهیونگ روی مادر بزرگش خیلی حساسه چون مثل اینکه از بچگی تهیونگ رو اون بزرگ کرده برای همین بهش وابسته هست اما مادر بزرگش یه شیطان واقعیه که داره برام گودال میکنه تا از ملکه بودن اعزلم کنه .
تو حیاط قصر بودم که ندیمم اومد پیشم و با استرس گفت : بانوی من ملکه مادر مسموم شدن و وضعیت بهرانی دارن گفتم : چی واقعاً میگی بریم پیشه امپراتور
رفتم به اقامتگاه تهیونگ رفتم داخل اما کسی نبود حدس زدم الان باید پیشه ملکه مادر باشه رفتم به سمته اقامتگاه ملکه مادر همین که رسیدم اونجا همه یجوری نگام میکردن انگار قاتلم رفتم داخل اتاق که امپراتور رو دیدم رفتم کنارش دستش رو گرفتم و گفتم: تهیونگ برگشت نگام کرد و گفت : ا/ت ممنون که اومدی سرش رو گذاشت روی کتفم و دستم محکم گرفت گفتم : کی همچین کاری کرده ؟ گفت : نمیدونم....اگر... پیداش کنم خودم میکشمش
من اصلا ناراحت نبودم اما بخاطر تهیونگ که چقدر غصه میخورد ناراحت بودم
از اتاق اومدم بیرون و برگشتم سمته اقامتگاهم وقتی رفتم تو اتاقم به هم ریخته بود همه وسایلام روی زمین بودن
تعجب زده بودم یعنی....کی جرات کرده همچین کاری با اتاقه ملکه که منم بکنه
با کمک ندیمم اتاق رو مرتب کردم
( فردا بعد از ظهر )
از زبان ا/ت
داشتم توی باغ قدم میزدم که کلی سرباز ریختن دورم گفتم : چیشده یهو دستام و گرفتن فرماندشون اومد جلوم گفتم : چیکار میکنین چیشده گفت : ملکه شما به جرم مسمومیت ملکه مادر به زندان بُرده میشین گفتم : چی منظورت چیه چی داری میگی
گفتم : فرمانده به سربازات بگو ولم کنن من باید با امپراتور حرف بزنم ، به حرفم گوش نداد که مجبور شدم با یه حرکت یکی از سربازا رو بندازم زمین و شمشیرش رو بردارم ، شمشیر رو گرفتم سمتشون و گفتم : من نمیخوام بهتون آسیب بزنم اما اگر نزارین رد بشم میکشمتون ، همه قصر میدونن که توی شمشیر زنی چه مهارتی دارم فرماندشون گفت شمشیراشون رو بندازن زمین اونا هم همین کار رو کردن گفتم : امپراتور الان کجاست گفت: ایشون توی تالار جلسات درحال برگزاری جلسه با مقامات هستن
شمشیر به دست رفتم سمته تالار که چندتا سرباز جلوم ظاهر شدن بهشون گفتم برن کنار اما نرفتن منم مجبور شدم زخمیشون کنم روی لباسام خون بود رفتم جلوی دره تالار رو برام باز کردن رفتم تو شمشیر به دست
۶۸.۵k
۲۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.