pawn/پارت ۱۴۲
اسلاید بعد: یوجین
ا/ت پیش دوهی نشسته بود...
کنار هم روی مبل سه نفره ی پذیرایی نشسته بودن...
با هم قهوه میخوردن و گپ میزدن...
یوجین کمی اونطرف تر نزدیک پنجره بازی میکرد... عروسکاشو روی زمین چیده بود و مشغول بود...
جلوی دستشون بیسکویت گذاشته بود و تظاهر میکرد عروسکاش دارن از اونا میخورن...
خودش هر چند دقیقه یک بار بلند میشد و سمت پنجره میدوید...
با لباسای صورتی و کیوت توی تنش... با پاهای کوچیکش... با موهای مرتب و مدل دارش... و با دستای قشنگش که مشتشون کرده بود خیلی شیرین به نظر میرسید...
یوجین دوباره به سمت پنجره رفت...روی پنجه ی پاش ایستاد و خودشو بالا کشید... که بتونه بیرونو ببینه...
ا/ت که متوجهش شده بود پرسید: یوجینا...
یوجین برگشت و به ا/ت نگاه کرد... با دست چتریاشو کنار زد و گفت: بله مامی؟
ا/ت: عزیزم... چرا انقد میری جلوی پنجره؟ چیزی دیدی؟
یوجین: میخوام ببینم تهیونگ کی میاد...
دوهی با شنیدن این حرف یوجین دلگیر شد... دستشو روی پای ا/ت گذاشت...
ا/ت برگشت و به مادرش نگاه کرد...
دوهی برای اینکه صداش به یوجین نرسه آروم گفت: تا کی میخواین این بچه رو اینجوری نگه دارین؟ تا کی باید حسرت داشتن پدرشو بکشه؟....
ا/ت دستشو روی دست دوهی گذاشت...
ا/ت: اوما... قلبم میسوزه وقتی این حرفای یوجینو میشنوم... ولی اول باید تکلیف مشکلات منو تهیونگ حل بشه... اگه بفهمه چه خبره که بیشتر زجر میکشه
دوهی: من نمیدونم... هرکار میکنی زودتر این بچه رو آروم کن... طاقت ندارم منتظر بیینمش...
ا/ت از روی مبل پاشد...
سمت یوجین رفت که هنوز پای پنجره بود... بغلش کرد و گفت: چاگیا... میخوای تا تهیونگ میاد بریم بیرون یکم بگردیم؟
یوجین: اگه تهیونگ بیاد و ما نباشیم میره
ا/ت: بهش زنگ میزنیم... خوبه؟
یوجین: باشه... بزار برم عروسکمو بردارم بریم....
******
تهیونگ توی شرکت بود... سرش خیلی شلوغ بود... گوشیش زنگ خورد... بازم شماره ی ا/ت افتاد رو صفحه گوشیش...
تهیونگ: الو؟ جانم
یوجین: تهیونگ... میخواستم بگم کارت تموم شد بیا پارک... منو مامی اومدیم پارک...
تهیونگ از صدای بچگونه و شیرین زبونی یوجین قند توی دلش آب شد... تبسمی رو لبش نشست...
تهیونگ: ولی یوجینا... من که نمیدونم کدوم پارک هستین... میشه گوشیو بدی مامی؟
یوجین: مامی اسمشو بهم گفت ولی سخته اسمش...
تهیونگ خندید...
یوجین: به من میخندی؟
تهیونگ: نه قربونت برم... گوشیو بده دست مامی...
ا/ت اسم پارک رو به یوجین گفته بود... ولی هنوز تلفظ بعضی کلمات برای یوجین دشوار بود... فراموش کرده بود اسم پارک رو...
به ناچار گوشیو از یوجین گرفت... چون دلش نمیخواست با تهیونگ صحبت کنه...
گوشیو روی گوش گذاشت...
نتونست صحبت کنه... سکوت کرده بود...
آب دهنشو قورت داد...
دلش راضی نمیشد با تهیونگ حرف بزنه...
تهیونگ پشت خط منتظر بود... میدونست گوشی دست ا/ت هست...
میدونست دوس نداره باهاش صحبت کنه...
اما همچنان منتظر بود...
آروم و زیرلب صداش زد: ا/ت؟...
ا/ت با شنیدن صدای تهیونگ چشماشو بست... نفس عمیقی کشید و گفت:
بیا پارک اورلند....
قبل اینکه تهیونگ بتونه جوابی بده تماس قطع شد...
با ناراحتی گوشیو روی میز گذاشت... و با خودش فکر کرد چطوری میتونه دل کسیو به دست بیاره که حتی نمیخواد صداشو بشنوه!...
*******
یوجین: میاد ماما؟
ا/ت: آره... میاد دخترم... بریم بازی کنیم تا تهیونگ میرسه...
*******
یک ساعت بعد... تهیونگ به پارکی رفت که
ا/ت گفته بود...
ماشینشو پارک کرد... توی پارک میچرخید تا بتونه ا/ت و یوجینو پیدا کنه...
همه جا شلوغ بود... اکثرا پدر و مادرا همراه بچه هاشون بودن... همه جا مملو از صدای جیغ و خوشحالی بچه ها... صدای پدر مادرایی که از خوشحالی بچه هاشون قهقهه میزدن...
تهیونگ با دیدن اینها قلبش به درد میومد...
از وقتی فهمیده بود ا/ت هیچ خیانتی نکرده و خودش پنج سال اشتباه فک میکرده توی عاجز ترین حال ممکن بود... نه راه پس داشت نه راه پیش!...
همینطور که پارک رو میگشت چشمش به
ا/ت و یوجین افتاد... به سمتشون رفت...
********
ا/ت پیش دوهی نشسته بود...
کنار هم روی مبل سه نفره ی پذیرایی نشسته بودن...
با هم قهوه میخوردن و گپ میزدن...
یوجین کمی اونطرف تر نزدیک پنجره بازی میکرد... عروسکاشو روی زمین چیده بود و مشغول بود...
جلوی دستشون بیسکویت گذاشته بود و تظاهر میکرد عروسکاش دارن از اونا میخورن...
خودش هر چند دقیقه یک بار بلند میشد و سمت پنجره میدوید...
با لباسای صورتی و کیوت توی تنش... با پاهای کوچیکش... با موهای مرتب و مدل دارش... و با دستای قشنگش که مشتشون کرده بود خیلی شیرین به نظر میرسید...
یوجین دوباره به سمت پنجره رفت...روی پنجه ی پاش ایستاد و خودشو بالا کشید... که بتونه بیرونو ببینه...
ا/ت که متوجهش شده بود پرسید: یوجینا...
یوجین برگشت و به ا/ت نگاه کرد... با دست چتریاشو کنار زد و گفت: بله مامی؟
ا/ت: عزیزم... چرا انقد میری جلوی پنجره؟ چیزی دیدی؟
یوجین: میخوام ببینم تهیونگ کی میاد...
دوهی با شنیدن این حرف یوجین دلگیر شد... دستشو روی پای ا/ت گذاشت...
ا/ت برگشت و به مادرش نگاه کرد...
دوهی برای اینکه صداش به یوجین نرسه آروم گفت: تا کی میخواین این بچه رو اینجوری نگه دارین؟ تا کی باید حسرت داشتن پدرشو بکشه؟....
ا/ت دستشو روی دست دوهی گذاشت...
ا/ت: اوما... قلبم میسوزه وقتی این حرفای یوجینو میشنوم... ولی اول باید تکلیف مشکلات منو تهیونگ حل بشه... اگه بفهمه چه خبره که بیشتر زجر میکشه
دوهی: من نمیدونم... هرکار میکنی زودتر این بچه رو آروم کن... طاقت ندارم منتظر بیینمش...
ا/ت از روی مبل پاشد...
سمت یوجین رفت که هنوز پای پنجره بود... بغلش کرد و گفت: چاگیا... میخوای تا تهیونگ میاد بریم بیرون یکم بگردیم؟
یوجین: اگه تهیونگ بیاد و ما نباشیم میره
ا/ت: بهش زنگ میزنیم... خوبه؟
یوجین: باشه... بزار برم عروسکمو بردارم بریم....
******
تهیونگ توی شرکت بود... سرش خیلی شلوغ بود... گوشیش زنگ خورد... بازم شماره ی ا/ت افتاد رو صفحه گوشیش...
تهیونگ: الو؟ جانم
یوجین: تهیونگ... میخواستم بگم کارت تموم شد بیا پارک... منو مامی اومدیم پارک...
تهیونگ از صدای بچگونه و شیرین زبونی یوجین قند توی دلش آب شد... تبسمی رو لبش نشست...
تهیونگ: ولی یوجینا... من که نمیدونم کدوم پارک هستین... میشه گوشیو بدی مامی؟
یوجین: مامی اسمشو بهم گفت ولی سخته اسمش...
تهیونگ خندید...
یوجین: به من میخندی؟
تهیونگ: نه قربونت برم... گوشیو بده دست مامی...
ا/ت اسم پارک رو به یوجین گفته بود... ولی هنوز تلفظ بعضی کلمات برای یوجین دشوار بود... فراموش کرده بود اسم پارک رو...
به ناچار گوشیو از یوجین گرفت... چون دلش نمیخواست با تهیونگ صحبت کنه...
گوشیو روی گوش گذاشت...
نتونست صحبت کنه... سکوت کرده بود...
آب دهنشو قورت داد...
دلش راضی نمیشد با تهیونگ حرف بزنه...
تهیونگ پشت خط منتظر بود... میدونست گوشی دست ا/ت هست...
میدونست دوس نداره باهاش صحبت کنه...
اما همچنان منتظر بود...
آروم و زیرلب صداش زد: ا/ت؟...
ا/ت با شنیدن صدای تهیونگ چشماشو بست... نفس عمیقی کشید و گفت:
بیا پارک اورلند....
قبل اینکه تهیونگ بتونه جوابی بده تماس قطع شد...
با ناراحتی گوشیو روی میز گذاشت... و با خودش فکر کرد چطوری میتونه دل کسیو به دست بیاره که حتی نمیخواد صداشو بشنوه!...
*******
یوجین: میاد ماما؟
ا/ت: آره... میاد دخترم... بریم بازی کنیم تا تهیونگ میرسه...
*******
یک ساعت بعد... تهیونگ به پارکی رفت که
ا/ت گفته بود...
ماشینشو پارک کرد... توی پارک میچرخید تا بتونه ا/ت و یوجینو پیدا کنه...
همه جا شلوغ بود... اکثرا پدر و مادرا همراه بچه هاشون بودن... همه جا مملو از صدای جیغ و خوشحالی بچه ها... صدای پدر مادرایی که از خوشحالی بچه هاشون قهقهه میزدن...
تهیونگ با دیدن اینها قلبش به درد میومد...
از وقتی فهمیده بود ا/ت هیچ خیانتی نکرده و خودش پنج سال اشتباه فک میکرده توی عاجز ترین حال ممکن بود... نه راه پس داشت نه راه پیش!...
همینطور که پارک رو میگشت چشمش به
ا/ت و یوجین افتاد... به سمتشون رفت...
********
۲۱.۰k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.